سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکى که با آن بپایى به از بسیارى که از آن دلگیر آیى . [نهج البلاغه]
شهید و شهادت
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» مهرنامه

نامه ای از شهید دکتر سید عبدالرضا موسوی به همسرشان

همسرم،تو ندید ه ای که لحظه های جان دادن یک شهید چقدر دردناک است.اما شیرین و با شکوه است.

ای یار وفادار،ای مهربان،مبادا خود را غمگین و غریب بیابی که در خلوت های پرهراس ذکر اوست که آرام و روشن می دارد و تو ای مهربان که بسیار تو را آزردم،اکنون عزیزت و عزیزمان را قربانی بدار و خونش را ریخته بپندار.

همسرم،من از چشم های معصوم تو که به امیدی بر من خیره و دوخته مانده اند شرم دارم.مبادا که از حلقومت ناله ای برخیزد.مبادا که رنج تورا جز تنهایی کسی بداند.مبادا واین همه را تنها یاد اوست که می بخشد.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خادم ( پنج شنبه 90/3/12 :: ساعت 9:53 عصر )
»» عشقعلی

آخرین روز سال بود.به دوستان گفتم امروز آقا به ما عیدی خواهد داد. در زیارت عاشورای آن روز هم متوسل شدیم به منظور عالم،حضرت علی(ع).همه بچه ها با اشک و گریه آقا را قسم دادند که این شهیدان به عشق او به شهادت رسیده اند،از امیرالمومنین(ع) خواستیم تا شهیدی بیابیم.رفتیم پای کار.همه از نشاط خاصی برخوردار بودیم مشغول کندو کاو شدیم.آن روز اولین شهیدی را که یافتیم با مشخصات و هویت کامل پیدا شد. نام کوچک او عشقعلی بود.

پ.ن. برگرفته از کتابچه تفحص



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خادم ( چهارشنبه 90/2/28 :: ساعت 9:35 عصر )
»» پس بگذار شیعه بودن خود را، با شهادت در کربلا ثابت کنم.

محمد نگارستانی به سال 1343 در خانواده ای متوسط از اهالی کرمان متولد شد. دوران تحصیلات ابتدائی و راهنمائی در دبستان عدالت و مدرسه امیرکبیر کرمان طی نمود. تحصیلات متوسطه را در دبیرستان طالقانی پی گرفت. با شروع غائله ضد انقلاب در غرب کشور ، محمد به کردستان حرکت می کند. در مرحله بعد همراه با 7 تن از دوستان خود عازم جبهه سومار می شود.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( یکشنبه 90/2/18 :: ساعت 12:33 صبح )


»» استاد حسن بنا کیست؟

استاد حسن بنا، نام یکی از خیابانهای شهر تهران می باشد

رضا استاد حسن بنا راننده اتوبوس دو طبقه شرکت واحد که در خط میدان شوش، میدان توپخانه (امام خمینی) کار می‌کرد، 11 آذر سال 1357 مطابق با اول محرم سال 1399 پس از انجام اقدامی عجیب و ایثارگرانه توسط یکی از مأموران فرمانداری نظامی تهران به شهادت رسید.


ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( سه شنبه 89/11/26 :: ساعت 2:31 عصر )


»» جبهه رفتن خشکه مقدس ها!

جبهه‌ رفتن‌ خشکه‌ مقدس ها!

 

عبدالله از آن‌ دست‌ خشکه‌ مقدس ها بود که‌ نماز خواندنش‌ یک‌ساعت‌ طول‌ می‌کشید. گوشه‌ مسجد همیشه‌ جای‌ او بود. هشت‌ سال‌جنگ‌، از قم‌ آن‌ طرفتر نرفت‌. البته‌ بچه‌ تهران‌ بود و برای‌ زیارت‌ به‌ قم‌می‌رفت‌. خیلی‌ هم‌ حواسش‌ بود که‌ اشتباهی‌ سوار اتوبوسی‌ نشود که‌ به‌اهواز می‌رود. توی‌ مسائل‌ سیاسی‌ برای‌ خودش‌ خبره‌ بود، تحلیلهایش‌خیلی‌ عالی‌ بود. البته‌ یکی‌ دو سال‌ پس‌ از هر حادثه‌ و واقعه‌!
روزهای‌ آخر جنگ‌ که‌ امام‌ گفت‌ همه‌ به‌ جبهه‌ بروند، رگ‌ غیرت‌عبدالله تکان‌ خورد، عصبانی‌ شد که‌ چرا نیروها به‌ جبهه‌ نمی‌روند تا امام‌این‌ گونه‌ بخواهد که‌ مردم‌ به‌ جبهه‌ بروند. آن‌ شب‌ در مسجد محل‌، حامدرا که‌ دید، بادی‌ به‌ غبغب‌ انداخت‌، جلو آمد و پس‌ از آن‌ که‌ نفس‌ عمیقی‌کشید، رو به‌ او گفت‌:

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( دوشنبه 89/11/25 :: ساعت 9:29 عصر )


»» جوان جویای کار

خوب می دونم اگه رفیق من، یه خانم بیوه بی سرپناه با یه دختربچه کوچولو و ناز بود که صاحب خونه اثاثش رو ریخته کنار خیابان، می شد از سردار معظم و معززی چون سردار سپاه اسلام جناب آقای رجبی معمار مدیریت محترم شبکه پنج سیمای جمهوری اسلامی ایران خواست که یک اکیپ از فیلمبرادارانش را بفرستد تا گزارشی از او تهیه کنند که فردا شب ده ها و صدها آدم خیر و حاج بازاری، فقط برای رضای خداوند سبحان، برایش خانه و کاشانه و مکان امن جور کنند!
فقط کافی است تا جوکری مثل شهریاری یک ذره به حال کسی گریه کنه تا انبوه کمک براش سرازیر شود.
نه! رفیق من گدای تلویزیونی نیست.
دی ماه سال 1364 باهاش آشنا شدم. سید خدا، بچه باصفا و بامرامی بود. آن قدر که با او عقد اخوت بستم.
با هم در عملیات والفجر 8 بودیم، ترسیدیم و زخم خوردیم.
با هم ...

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( شنبه 89/11/16 :: ساعت 9:34 عصر )


»» شهدای بی پدر و مادر

شهدای بی پدر و مادر  

خب کجا بودیم؟
آهان "یتیم خونه"
***
سال 64 یا 65 بود که ثابت رو دم پادگان ولی عصر (عج) که محل اعزام نیروها به جبهه بود دیدمش. کمی پکر بود. فکر کردم شاید برای ثاقب اتفاقی افتاده. پرس و جو که کردم، گفت:
- چند روز پیشا که توی میدون راه آهن بمب گذاشتن ...
اجازه ندادم حرف بزنه. سریع گفتم:
- نکنه ثاقب ...
که گفت:
- نه بابا جون. تو که امون نمی دی حرف بزنم. توی اون انفجار، زنم که رفته بود برای خونه چیز بخره شهید شد ...
هم خنده ام گرفت، هم غصه ام شد. اون که خودش رزمنده جانباز بود، حالا شده بود همسر شهید!
***

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( سه شنبه 89/9/23 :: ساعت 3:45 عصر )


»» کاش ظاهر بین نبودیم

ظاهربینی‌، از آن‌ دست‌ خصلتهای‌ زشت‌ است‌ که‌ باعث‌ خیلی‌ گناهان‌ دیگرهم‌ می‌شود، مثل‌ قضاوت‌ بد درباره‌ دیگران‌، غیبت‌، تهمت‌ و... زیاد هم‌ نبایدبه‌ چشم‌ اعتماد کرد. چشم‌ فقط‌ ظاهر را می‌بیند و بس‌. باید درون‌ را دید. بایددل‌ را دید.

خدا بیامرزدش‌، مسعود از بچه‌های‌ خیابان‌ پیروزی‌ تهران‌ بود. تابستان‌ سال‌63 با هم‌ در گردان‌ ابوذر از لشکر 27 حضرت‌ رسول‌ (ص‌) بودیم‌. بچه‌ خیلی‌باصفایی‌ بود.

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( دوشنبه 89/9/15 :: ساعت 10:18 عصر )


»» آنها دو نفر بودند ...

آنها دو نفر بودند ...

 

درگیری بالا گرفته بود . بیشتر خیابانها و کوچه ها افتاده بودند دست عراقیها . بچه ها ، کوچه به کوچه می جنگیدند تا هرچه بیشتر جلوی تانکهای عراقی که همه چیز را سر راهشان له می کردند ، بگیرند .
ما ، سه نفر بودیم ، ولی آنها دونفر بودند .
ما ، سه نفر بودیم . من و دوتای دیگر از بچه ها . از روی پشت بام خانه ها تردد می کردیم . نمی شد رفت توی خیابان . دشمن همه جا بود ، توی خانه ها ، کوچه ها ، بازار و …
آنها دو نفر بودند . مانده بودند وسط میدان . میدان شهید مطهری خرمشهر . کسی دیگر از نیروهای خودی آنجا نبود . همه اش در چند دقیقه خیلی کوتاه اتفاق افتاد . آنقدر کوتاه که حتی فرصت فکر کردن به اینکه باید چکار کنیم را هم از ما گرفته بود .

ادامه آنها دو نفر بودند ... 

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( جمعه 89/8/21 :: ساعت 11:44 عصر )


»» بسیجی به حاج احمد گفت: شکایتت را به حاج احمد خواهم کرد

خاطراتی از حاج احمد متوسلیان
بسیجی به حاج احمد گفت: شکایتت را به حاج احمد خواهم کرد


جوانک بسیجی با همان بغض و اشک و لحن معترض توى سینه حاج احمد درآمد که: « لااقل خوب بود مى‏دونستى من کى هستم!... اصلاً تو مى‏دانى فرمانده من کیه؟... من نیروی حاج احمدم. اون مى‏دونه حق کسایى که به خودشون جرأت بدن سر بسیجى داد بزنن را چطور کف دستشون بذاره!

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( شنبه 89/6/27 :: ساعت 2:53 عصر )


<      1   2   3   4   5   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کاریکاتور یک انگلیسی به نفع مسلمانان
مادر و پسر بازیگوش
شهید میر علی یوسفی سادات
میر محمود بنی هاشمی
باز دلم هوای نوشتن دارد
میگفت: از روزی میترسم که ...
زندگی نامه شهید جواد کریمی
زندگینامه شهید حمید باکری
هیچ حس خاصی نسبت به تصویر شهید همت ندارم
چشمایی که کربلا داد
مهرنامه
عشقعلی
پس بگذار شیعه بودن خود را، با شهادت در کربلا ثابت کنم.
استاد حسن بنا کیست؟
جبهه رفتن خشکه مقدس ها!
[همه عناوین(61)]

>> بازدید امروز: 9
>> بازدید دیروز: 17
>> مجموع بازدیدها: 200580
» درباره من

شهید و شهادت
مدیر وبلاگ : امید-احدی[57]
نویسندگان وبلاگ :
خادم[3]
ریحانه خدادادی
ریحانه خدادادی (@)[3]



» فهرست موضوعی یادداشت ها
شهید[20] . خاطره[9] . زندگینامه[5] . جبهه[5] . جانباز[4] . خاطرات جبهه[4] . داور یسری[3] . شهادت[3] . همسر شهید[2] . وصیتنامه[2] . نماز[2] . شیمیایی[2] . خاطرات[2] . شفا[2] . شمع . دانش آموز . سرهنگ . سید جلیل افضلی . سیدمحمدکاظم دانش . سیراب شدن . شعر . خاطرات جنگ . دفاع از وطن . دو کوهه . زندگی . جعفر علی گروسی . جمکران . چمران . حاج احمد متوسلیان . حسین شفیع زاده . حمی باکری . خااطره . 2 کیلومتر . آب . آثار . آر پی جی زن . ائمه . احسان حمیدی . احمد متوسلیان . اردوگاه . اسارت . ایران . بسیجی . عشق . فرار . فریدون مولایی . قاچاقی . کشته شدن . کمک کردن . گردان تخریب . لبخند آخر . لشگر 77 ثامن الائمه(ع) . ماجرا . مادر . مرتضی باغچه بان . مرتضی فخرزاده . مرز . مریض . معلم . مهدی باکری . هفتم‌تیر . همت . شهید گمنام . وضو .
» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
وبلاگ روستای چشام
یامهدی
دکتر علی حاجی ستوده
خادمین کهف الشهداء
the iranian search motor
موتور جستجوگر ایرانی وب سوز

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب