سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و چون زیاد بن ابیه را به جاى عبد اللّه پسر عباس به فارس و شهرهاى تابع آن حکومت داد ، در گفتارى دراز که او را از گرفتن خراج پیش از رسیدن وقت آن نهى فرمود گفت : ] کار به عدالت کن و از ستم و بیداد بپرهیز که ستم رعیت را به آوارگى وادارد و بیدادگرى شمشیر را در میان آرد . [نهج البلاغه]
شهید و شهادت
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» آنکه فهمید - آنکه نفهمید

آن که فهمید:
"عبدالرحمان دزفولی" از بچه های با صفای سپاه اندیمشک، خاطره ای بسیار زیبا و جالب از اعزام نیرو از شهر اندیمشک – در حالی که با وجود بمباران هوایی و موشک های مرگ بار بعث عراق، چیزی کم تر از خطوط مقدم جنگ نداشت، ولی با همان حال نیروهای جوان خود را داوطلبانه و عاشقانه به جبهه های نبرد علیه متجاوزین می فرستاد – برایم تعریف کرد:

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( یکشنبه 89/2/26 :: ساعت 1:0 عصر )


»» خاطره ای دیگر از شهید احمد متوسلیان

حاج احمد در یکی از روزهای که منافقین دستور داده بو دند که هر که با لباس سپاه یا با ریش باشد با چاقو یا سلاح دیگر به چنین افرادی

حمله کنند حاج احمد با ماشین سپاه با چند نفر از همرزمانش روی پل حافظ در حال عبور بودند که یکی از همرزمانش به حاج احمد میگه

حاجی تو زن وبچه نداری شیشه ماشین ببر بالا مگه نمی دونی

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( شنبه 89/2/25 :: ساعت 1:0 عصر )


»» خاطرات جانباز شیمیایی سید جلیل افضلی

قبل از این که در بهمن ماه 1364 به منطقه عملیاتی جنوب اهواز اعزام شوم، در عملیات «امام مهدی» و «الله اکبر» در منطقه عملیاتی جنوب، غرب سوسنگرد، «رمضان» در منطقه عملیاتی شلمچه ـ شمال غربی خرمشهر و شرق بصره، «خیبر» در هورالهویزه ـ جبهه جنوبی جنگ و بالاخره «والفجر 8 (فاو)» در منطقه عملیاتی اروند ـ جزیره فاو عراق ـ جنوبی‌ترین محور جنگ حضور داشتم.

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( شنبه 88/12/8 :: ساعت 1:0 عصر )


»» 50 خاطره از حاج احمد متوسلیان (قسمت اول)

بچه بود که انقلاب را دید.نوجوانیش را در آن گذراند.شاگردی پدر را کرد؛عاشق کارهای فنی بود. وقتی مطهری را شناخت،دلش خواست برود سراغ طلبگی که نرفت.دانشگاه علم و صنعت،دو سال برق خواند؛آن قدر تودار بود که خانواده‌اش نمی‌دانست دانش جو است.حتا وقتی خبر دست‌گیریش را شنیدند،باورشان نمی‌شد.دوستانش شاید جسارتش را در کوچه و خیابان دیده بودند، ولی در خانه،داداش احمد مهربان و سخاوت مند بود.
حبس کشید.رنج دید،آن قدر که توانست پشت و پناه آدم ها باشد.جنگیدن برایش درس بود. می‌آموخت و آموزش می‌داد.و تربیت می‌کرد.به همان راحتی که توبیخ و تنبیه می‌کرد،گریه می‌کرد و حلالیت می‌طلبید.
آن قدر به افق های دور چشم می‌دوخت که روزی در پس آن ناپدید شد.
احمد متوسلیان
تولد:15 فروردین 1332،تهران
اسارت:14 تیر 1361:جنوب لبنان
دانش جوی مهندسی برق،دانشگاه علم و صنعت
فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
1)چهار ماهش بود که رفتم مکه. شبی که برگشتم، دیدم چشمهایش گود رفته و پاهایش مثل چوب خشک شده. نبضش سخت می‌زد. خیلی ناراحت شدم. وضو گرفتم و چهار بار أمن یجیب خواندم. انگار دوباره زنده شد.
به مادرش گفتم «حالا شیرش بده.»
ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( پنج شنبه 88/12/6 :: ساعت 1:0 عصر )
»» خاطره ای زیبا از همسر شهید چمران:

 

خاطره ای زیبا از همسر شهید چمران:

گفتند «دکتر برای عروس هدیه فرستاده » به دو رفتم دم  در و بسته را گرفتم . بازش کردم . یک شمع خوشگل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها یعنی که اینها را مصطفی  فرستاده چه کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده?



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( سه شنبه 88/12/4 :: ساعت 3:0 عصر )
»» لبخند آخر - خاطره ای از آیت ا... جوادی آملی

لبخند آخر

در دوران جنگ، ایت الله جوادی آملی به جبهه میآمدند و به بچهها سری میزدند و به قول معروف به رزمندهها روحیه میدادند و از آنان روحیه میگرفتند. در یکی از این سفرها با یک نوجوان 15ـ14 ساله تهرانی آشنا شدند که خیلی باصفا بود. در موقعیت منطقهای آنجا ارتفاعی بود که پایین آن یک چشمه و جاده بود که دشمن آنجا را بسیار گلوله‌باران میکرد. فرماندهان گروه به رزمندهها گفته بودند که حتی برای وضوگرفتن هم به آنجا نروید و همان بالا روی تپه بنشینید و تیمم کنید.

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( سه شنبه 88/12/4 :: ساعت 10:0 صبح )


»» جرعه ای به نیت شفا

یکى از سربازهایى که در تفحص کار مى کرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است...» گفتم: «خب برو مرخصى ان شاء الله که زودتر خوب مى شود. برو که ببریش دکتر و درمان...». گفت: «نه! به این حرف ها نیست. مى دونم چطور درمانش کنم و چه دوایى دارد!» 

آن روز شهیدى پیدا کردیم که قمقمه اش پر بود از آبى زلال و گوارا. با اینکه بیش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبى شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پیش در فکه، زیر خروارها خاک، و حالا کجا. بچه ها هر کدام جرعه اى از آب به نیت تبرّک و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند.
ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( دوشنبه 88/12/3 :: ساعت 1:0 عصر )


»» بالاتر از عشق - خاطره ای از شهید احسان حمیدی

بالاتر از عشق - خاطره ای از شهید احسان حمیدی

نوشته؛ محبوبه وحیدپور

(درباره شهید احسان حمیدی)

 دوربین به دست وارد دفتر مجله می‌شوم، هنوز چند قدمی نرفته‌ام که صدای  سردبیر را از پشت سرم می‌شنوم.

ـ خانم محسنی! بالاخره آمدید؟

دستپاچه می‌گویم:

ـ ببخشید که دیر آمدم.

ـ ما به دیر آمدن شما عادت کرده‌ایم، خانم محسنی!

نگاهم را به زیر می‌اندازم، می‌گوید:

ـ حالا وقت خجالت کشیدن نیست، امروز باید به یک آتلیه نقاشی بروید و با گزارشی برگردید.

یکباره غمی بزرگ در دلم جا می‌گیرد. باز هم یک گزارش کسالت بار دیگر، باید می‌رفتم، به خط‌های کج و معوجی که در تابلوهاست نگاه می‌کردم و گزارش تهیه می‌کردم.

ـ چرا ایستاده‌اید؟

بی اعتراض، نشانی را می‌گیرم، سردبیر پیش خبرنگار دیگری می‌رود.

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( یکشنبه 88/12/2 :: ساعت 1:0 عصر )


»» ما 15 نفر بودیم

ما 15 نفر بودیم!!


15 نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه. دوست، هم محلی، هم هیاتی بودیم با هم. بر عکس الآن جثه ام از همه شان بزرگتر بود ولی از نظر سنی کوچکترینشان بودم.

 هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط بر نگردیم عقب.

چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می کردیم هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم بر نمی داشتیم. رویمان نمی شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت.

تا اینکه طلسم شکست و یکی مان شهید شد. همه خوشحال و سر حال بودیم و منتظر رفتن.

عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش حوری ها.

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( سه شنبه 88/11/27 :: ساعت 7:0 عصر )


»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کاریکاتور یک انگلیسی به نفع مسلمانان
مادر و پسر بازیگوش
شهید میر علی یوسفی سادات
میر محمود بنی هاشمی
باز دلم هوای نوشتن دارد
میگفت: از روزی میترسم که ...
زندگی نامه شهید جواد کریمی
زندگینامه شهید حمید باکری
هیچ حس خاصی نسبت به تصویر شهید همت ندارم
چشمایی که کربلا داد
مهرنامه
عشقعلی
پس بگذار شیعه بودن خود را، با شهادت در کربلا ثابت کنم.
استاد حسن بنا کیست؟
جبهه رفتن خشکه مقدس ها!
[همه عناوین(61)]

>> بازدید امروز: 0
>> بازدید دیروز: 11
>> مجموع بازدیدها: 200250
» درباره من

شهید و شهادت
مدیر وبلاگ : امید-احدی[57]
نویسندگان وبلاگ :
خادم[3]
ریحانه خدادادی
ریحانه خدادادی (@)[3]



» فهرست موضوعی یادداشت ها
شهید[20] . خاطره[9] . زندگینامه[5] . جبهه[5] . جانباز[4] . خاطرات جبهه[4] . داور یسری[3] . شهادت[3] . همسر شهید[2] . وصیتنامه[2] . نماز[2] . شیمیایی[2] . خاطرات[2] . شفا[2] . شمع . دانش آموز . سرهنگ . سید جلیل افضلی . سیدمحمدکاظم دانش . سیراب شدن . شعر . خاطرات جنگ . دفاع از وطن . دو کوهه . زندگی . جعفر علی گروسی . جمکران . چمران . حاج احمد متوسلیان . حسین شفیع زاده . حمی باکری . خااطره . 2 کیلومتر . آب . آثار . آر پی جی زن . ائمه . احسان حمیدی . احمد متوسلیان . اردوگاه . اسارت . ایران . بسیجی . عشق . فرار . فریدون مولایی . قاچاقی . کشته شدن . کمک کردن . گردان تخریب . لبخند آخر . لشگر 77 ثامن الائمه(ع) . ماجرا . مادر . مرتضی باغچه بان . مرتضی فخرزاده . مرز . مریض . معلم . مهدی باکری . هفتم‌تیر . همت . شهید گمنام . وضو .
» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
وبلاگ روستای چشام
یامهدی
دکتر علی حاجی ستوده
خادمین کهف الشهداء
the iranian search motor
موتور جستجوگر ایرانی وب سوز

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب