سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس از حلال خورد، دلش صاف و نازک و چشمانش اشک آلود شود و برای دعایش حجابی نباشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
شهید و شهادت
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» بسیجی به حاج احمد گفت: شکایتت را به حاج احمد خواهم کرد

خاطراتی از حاج احمد متوسلیان
بسیجی به حاج احمد گفت: شکایتت را به حاج احمد خواهم کرد


جوانک بسیجی با همان بغض و اشک و لحن معترض توى سینه حاج احمد درآمد که: « لااقل خوب بود مى‏دونستى من کى هستم!... اصلاً تو مى‏دانى فرمانده من کیه؟... من نیروی حاج احمدم. اون مى‏دونه حق کسایى که به خودشون جرأت بدن سر بسیجى داد بزنن را چطور کف دستشون بذاره!


"... سوار بر لندرورِ داشتیم همراه حاج‏ احمد از مریوان خارج مى‏شدیم. مطابق معمول، حاجى مى‏خواست به پایگاه‏هاى اطراف سرکشى کند. آن روزها به دلیل در پیش بودن عملیات محمد رسول‏اللَّه(ص)، به تازگى یک سرى نیروى بسیجى برایمان فرستاده بودند و حاج‏احمد خیلى خودش را مقید مى‏دانست تا به آنها رسیدگى کند. اواسط راه، یک دفعه دیدم حاج احمد با یک لحن تند و آشفته‏ به من نهیب مى‏زند: على، بزن کنار!

من که از این برآشفتگى ناگهانى حاجى خیلى دستپاچه شده بودم، پرسیدم: چى شده حاجى مگه؟ با تیغه دست محکم روى داشبورد کوبید و گفت: به تو میگم بزن کنار، همین حالا!

کوبیدم روى ترمز. به خاطر یخبندان دى‏ماه و سطح لغزنده جاده، ماشین کمى سُر خورد تا در حاشیه جاده متوقف بشود. حاجى معطل نکرد، سریع از ماشین بیرون پرید.

من هم پشت سرش از ماشین خارج شدم. دیدم آن دست جاده، یک بچه بسیجى حدوداً چهارده - پانزده ساله، روى یک تَلِ بزرگ برفى، ایستاده. مثلاً نیروى تأمین جاده بود. یک دست لباس خال پلنگى گل و گشاد به تن داشت. زبانه پوتین‏هایش بیرون زده بودند و بندهاى‏شان هم باز بود. جیب خشاب‏هایش به صورت کج و معوجى از فانسقه‏اش آویزان بود. تفنگ ژ-3 را هم به جاى آنکه روى دست گرفته باشد، از بند به شانه‏اش انداخته و براى گرم کردن خودش، توى دست‏هاى کبود شده‏اش "ها " مى‏کرد. خلاصه، هیچ‏چیز او به یک نیروى تأمین جاده شباهت نداشت. حالا، از این طرف، احمد هم با آن لباس کردى تنش و کلاه‏کشىِ کاموایى که لبه آن را تا زیر ابروهایش پایین کشیده بود، هیبت غریبى داشت و با چنین سر و وضعى مثل برقِ بلا داشت مى‏رفت به سمت آن بنده خدا. معلوم بود از این برخورد بوى خوشى به مشام نمى‏رسد. فهمیدم اگر دیر بجنبم، حتماً با او برخورد تندى خواهد کرد. سریع خودم را به حاجى رساندم اما دیگر دیر شده بود.

احمد تا با او رودررو شد، با یک قهر و غضبى گفت: این چه وضع نگهبانى دادنه؟ کی به تو آموزش داده؟ اصلاً بگو ببینم، کی تو را اینجا تأمین گذاشته؟!

بعد هم دست دراز کرد، تفنگ را از سرشانه او قاپید، سریع خشاب آن را در آورد و گلنگدن کشید و تو لوله نگاهى انداخت و باز غرّید: «این تفنگه یا لوله بخارى! »از آن طرف، آن طفل معصوم که بدجورى از این برخورد توفانى احمد یکّه خورده بود، با آن جُثّه لاغر و قد و قواره کوچکش، عین یک گنجشک داشت مى‏لرزید و فقط بِر و بِر داشت به این تازه وارد اخمو و تندخو نگاه مى‏کرد.

احمد پرسید: «نیروى کدوم پایگاهى؟» به زحمت لب باز کرد و گفت: «سروآباد». احمد تفنگ را به طرف او گرفت اما پسرک یکدفعه‏ اى بُغضش ترکید و همان‏طور که سرش را بالا گرفته بود و توى چشم‏هاى احمد زل زده بود، اشک از چشم‏هایش سرازیر شد و گفت: «شما خودت کى هستى که اومدی سر من داد مى‏زنى؟ اسمت چیه؟ نیروى کدام پایگاهى؟»

آقا، احمد را می‏بینى؛ متعجب در سکوت به او خیره شده بود. پسرک با همان بغض و اشک و لحن معترض توى سینه احمد درآمد که:« لااقل خوب بود مى‏دونستى من کى هستم!... اصلاً تو مى‏دانى فرمانده من کیه؟...من نیروی حاج احمدم. دعا کن، فقط دعا کن پاى من به مریوان نرسه! اگر برم مریوان ، یکراست مى‏رم پیش برادر احمد، اون مى‏دونه حق کسایى که به خودشون جرأت بدن سر بسیجى داد بزنن را چطور کف دست‏شون بذاره! حالا چرا لال شدى؟ یالاّ اسم خودت رو بگو ببینم! اسم مسؤولت چیه؟»

آقا، تازه فهمیدیم طفلک چون یک راست از سنندج به سروآباد رفته، اصلاً احمد را قبلاً ندیده و نمى‏شناسد. از آن طرف، حاجى را مى‏گویید؟ همان جا صد بار مُرد و زنده شد. رفت جلو و با آن دست‏هاى درشتش، این بسیجى کوچک را در آغوش گرفت و در حالى که او را مثل جان شیرین در آغوش خودش مى‏فشرد، با یک لحن بُغض‏آلودى به زحمت گفت: «غلط کردم برادر جان... غلط کردم!»

آن طفلک هم که هنوز متوجه موضوع نشده بود، در حالى که به سختى تقلاّ مى‏کرد از آغوش احمد خارج شود، مى‏گفت: «اینا رو به من نگو، تو بازداشتى، پُستم که تموم شد، یک راست مى‏برمت پیش برادر احمد! ".



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( شنبه 89/6/27 :: ساعت 2:53 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کاریکاتور یک انگلیسی به نفع مسلمانان
مادر و پسر بازیگوش
شهید میر علی یوسفی سادات
میر محمود بنی هاشمی
باز دلم هوای نوشتن دارد
میگفت: از روزی میترسم که ...
زندگی نامه شهید جواد کریمی
زندگینامه شهید حمید باکری
هیچ حس خاصی نسبت به تصویر شهید همت ندارم
چشمایی که کربلا داد
مهرنامه
عشقعلی
پس بگذار شیعه بودن خود را، با شهادت در کربلا ثابت کنم.
استاد حسن بنا کیست؟
جبهه رفتن خشکه مقدس ها!
[همه عناوین(61)]

>> بازدید امروز: 7
>> بازدید دیروز: 108
>> مجموع بازدیدها: 200990
» درباره من

شهید و شهادت
مدیر وبلاگ : امید-احدی[57]
نویسندگان وبلاگ :
خادم[3]
ریحانه خدادادی
ریحانه خدادادی (@)[3]



» فهرست موضوعی یادداشت ها
شهید[20] . خاطره[9] . زندگینامه[5] . جبهه[5] . جانباز[4] . خاطرات جبهه[4] . داور یسری[3] . شهادت[3] . همسر شهید[2] . وصیتنامه[2] . نماز[2] . شیمیایی[2] . خاطرات[2] . شفا[2] . شمع . دانش آموز . سرهنگ . سید جلیل افضلی . سیدمحمدکاظم دانش . سیراب شدن . شعر . خاطرات جنگ . دفاع از وطن . دو کوهه . زندگی . جعفر علی گروسی . جمکران . چمران . حاج احمد متوسلیان . حسین شفیع زاده . حمی باکری . خااطره . 2 کیلومتر . آب . آثار . آر پی جی زن . ائمه . احسان حمیدی . احمد متوسلیان . اردوگاه . اسارت . ایران . بسیجی . عشق . فرار . فریدون مولایی . قاچاقی . کشته شدن . کمک کردن . گردان تخریب . لبخند آخر . لشگر 77 ثامن الائمه(ع) . ماجرا . مادر . مرتضی باغچه بان . مرتضی فخرزاده . مرز . مریض . معلم . مهدی باکری . هفتم‌تیر . همت . شهید گمنام . وضو .
» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
وبلاگ روستای چشام
یامهدی
دکتر علی حاجی ستوده
خادمین کهف الشهداء
the iranian search motor
موتور جستجوگر ایرانی وب سوز

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب