در سالهایی که آذربایجان ایران در اشغال نیروهای ارتش سرخ شوروی بود، میر علی یوسفی در 16 بهمن1322 روستای سید لر به دنیا آمد. شغل پدرش (میر مطلب) گله داری و کشاورزی بود. پدر میر علی، برایش"میرزا" یی اجیر کرد تا به او در منزل درس بدهد . پدر میرعلی، در این باره می گوید :
((چون از مدرسه و مکتب خانه ترسیده بودم، لذا به علت تمکن خوب، میرزا یی برایش اجیر کردم و تا چهارم ابتدایی در پیش ایشان درس خواند. در این دوران، با علاقه درس و تکلیف را انجام می داد و میرزا از او راضی بود.))
میر علی،دوران کودکی خود را در خانواده نسبتا مرفه گذراند. به گفته پدرش برای انجام کارهای روزمره در خانه نوکر داشتند. رفاه نسبی و آسایش باعث شده بود تا میر علی روحیه شاد و بازیگوش داشته باشد و ابزار بازی را از طبیعت پر نعمت پیرامون بدست اورد. پدرش می گوید که بازی مورد علاقه میر علی قایم موشک بود.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( جمعه 90/10/23 :: ساعت 10:5 عصر )
میر محمود بنی هاشمی
میر محمود بنی هاشمی، در 10خرداد 1337 در روستای «ساحلی سفلی» از توابع مشکین شهر در خانواده ای کشاورز متولد شد. وی نخستین فرزند خانواده بود و در کودکی با راهنمایی مادرش – رقیه مصطوفی – به یاد گیری قرآن پرداخت.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( یکشنبه 90/10/11 :: ساعت 2:58 عصر )
چقدر سخت است از شما نوشتن، از شما گفتن و با شما دل مویه کردن! با اینکه می دانم قلمم بسیار کوتاه تر از قد و قامت آسمانی شماست، اما عجیب دلش هوای شما را کرده است. چاره نیست با این چند بیت همراهی اش می کنم تا شاید بتواند دست کم چند سطری از شما بنویسد: زمانه خواست تو را ماضی بعید کند ضمیر سوم غایب کند بعید کند شناسنامة درد تو را کند تمدید تو را اسیر زمین، مدتی مدید کند زمانه خواست که در خانقاه تاول ها تو را مراد کند، درد را مرید کند خدا نخواست فقط از تو سر بگیرد خواست که ذره ذره تمام تو را شهید کند جانباز را که می نویسم، دستی می اید و قلمم را هُل می دهد به کناری و می گوید: با اینکه این کلمه مرکب است ولی چه قدر تنهاست. درست می گوید. من حرفش را تصدیق می کنم، اما عجله نکنید نمی خواهم آن کلمه مقدس را با اعداد و ارقام ممیزدار بعد از آن گره بزنم که از تنهایی در اید! او این اعداد و ارقام را خیلی وقت است که زیر رادیکال برده و جذرش را گرفته است و بعد هم آنقدر ساده اش کرده است که تکیدة تکیده شده است! ادامه مطلب... بسیجی شهید حسین بیدخ، پیش از آنکه نویسنده خوبی باشد، جوانی پاک و مومن بود که حرفهای دل خود را بر کاغذ میآورد؛ مینوشت تا فرداییان بدانند که این سرزمین مردانی از جنس آسمان داشت که برای همیشه نمونه انسانی بودند که تشنه معرفت و معنویت و خوشبختی است. او از جوانانی بود که راه جبهه را برگزید و در نوزده سالگی در عملیات فتحالمبین عاشقانه به شهادت لبخند زد. کمترین فرصت به گفته برادرانی که ایشان را همراهی میکردند، حـسیـن، دفاع و مقاومت جانانه مردم، امداد و نصرت الهی و جلوههای ویژه عملیات فتح بستان (طریقالقدس) را در قالب جملات بسیار شیوا و جذاب بیان مینمود. پس از نماز ظهر متوجه شدم که حـسـیـن یکی از نوشتههایش را کامل کرده است، از او اجازه خواستم و نوشته اش را خواندم، تبارکالله بسیار زیبا نوشته بود. درد بزرگ من زندگی نامه شهید جواد کریمی تاریخ تولد: اسفند 1329 محل تولد: کاشان تاریخ شهادت: 18/اردیبهشت 1361 محل شهادت: محور شلمچه عملیات بیت المقدس با رمز یاعلی ابن ابیطالب ادامه مطلب... قائم مقام فرماندهی لشگر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) "صراط" - مدتی پیش چند جوان کرجی طرحی را ارائه کردند تا شاید بتوانند با الگوسازی قهرمانان ملی راه نقش بستن الگوهای انحرافی بیگانه بر سینه جوانانمان را ببندند در این طرح تصویر شهید محمد ابراهیم همت شهید مهدی خرازی شهید سید مرتضی آوینی و تعدادی دیگر از شهدا روی تی شرت های سفید و طوسی نقش بسته بود . ابتدا که این طرح از طرق مختلف به مردم شناسانده شد شاید از کمترین توقعات ، پشتیبانی یک نهاد یا سازمان مرتبط از این طرح بود و حالا بعد از گذشت مدتها قرار است در برنامه های تازه وزارت کشور این طرح برای ترویج مد دولتی جایگزین پوشش کنونی جوانان ایران شود. بسم الله الرحمن الرحیم مرا عهدی است باجانان که تا جان دربدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم نمی دونم کی بود که نگاهم با نگاهت گره خورد.اصلا نمی دونم چرا گره خورد.همیشه تو مسیرم می دیدمت و چشمام خیره چشمات می شد و تو هم همینجوری منو نگاه می کردی.همیشه همون جا.اصلا وقتی به جای همیشگی نزدیک می شدم دنبالت می گشتم،شاید هم تو دنبال من می گشتی... تا اینکه بالاخره اون روز که با بچه ها اومده بودیم،پیدات کردم نه، تو منو پیدا کردی.تصورش رو هم نمی کردم.یه دفه چشمم افتاد بهت.یادته از پیش شهید آوینی داشتیم می رفتیم که دیدمت؛اما همه اشتیاقم رو پنهان کردم تا بچه ها از رابطه ما چیزی متوجه نشن.بعدا تنها اومدم پیشت.بالاخره پیدات کرده بودم.خیلی شوق و ذوق داشتم. یادته چه روزای قشنگی باهم داشتیم؟بعضی روزا که میومدم صدای دعای یه جوون رو از چندتا ردیف بالاتر میشنیدم که کربلا می خواست والتماس می کرد.خیلی باسوزنوحه می خوند منم هی ازخدا می خواستم که کربلا نصیبش کنه.ازت براش کمک می خواستم؛اما نمی دونستم که تقدیر یه چیز دیگس.یکی ازهمون روزای قشنگ که داشتم باهات حرف می زدم باز اون جوونه اومده بود.هیچ وقت ندیدمش اما صداش رو می شنیدم که باز کربلا می خواست و همه آرزوش کربلا بود.همون موقع داشتم با خودم فکر می کردم این همه این جوون کربلا می خواد حالا خوبه من برم کربلا.نمی دونم چرا این به ذهنم رسید ؛اما هنوز این فکر تموم نشده بود که پیامک اومد اسممون برای کربلا پذیرفته شده!!!یادته همون جا روی قبرت وا رفتم.هیچی دست خودم نبود.وقتی به خودم اومدم دیدم چندنفری که اونجا بودن دارن نگاهم می کنن... بعد از کربلا بازهم صدای اون جوون رو شنیدم تو حرم حضرت عبدالعظیم که با التماس کربلا می خواست.خیلی براش دعا کردم اما نمی دونم بالاخره چی شد.فقط می دونم توبا نگاهات به من کربلا دادی.توبا نگاه های پاکت به من کربلا دادی. به من بی لیاقت. اونم چه کربلایی .زندگیم زیروروشد. راستی که شهدا بهترین رفقا هستند.دلم می خواست به اون جوون بگم اگه کربلا می خوای دل مادرای شهدا رو شاد کن ببین چه جوری کربلا می گیری. یعنی میشه عمر سراسر گناه منم به شهادت ختم بشه.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ریحانه خدادادی ( دوشنبه 90/6/21 :: ساعت 12:52 عصر )
یادآوری گوشههایی از خاطرات حسین، شاید ما را به خویش بیاورد. پس با هم آنان را مرور می کنیم:
مملکت پس از جنگ دکتر و مهندس میخواهد
او کتابهای درسیاش را با خودش به جبهه آورده بود و در فرصتهای به دست آمده به حل تمرین میپرداخت. به او گفتم: حـسـیـن جان، حالا چه وقت درس و مشق است؟ او خیلی جدی به من گفت: درست است که آرزوی شهادت دارم، امّا من از خواست خداوند اطلاع ندارم، شاید مشیّت خداوند خلاف خواست ما باشد. باید فراموش نکنیم که این مملکت آینده دارد، پس از جنگ باید نیروهای حزباللهی سُکاندار عرصههای کار و تلاش باشند. مملکت پس از جنگ دکتر و مهندس میخواهد. ما باید همه چیز را در نظر بگیریم.
کوله پشتی حـسـیـن به هنگام اعزام به جبهه دالْپَری پر از کتاب بود. علت آن را پرسیدم، حـسـیـن در پاسخ گفت: دالپری جبهه نسبتاً راکدی است و فرصتهای زیادی پیش میآید و من تلاش میکنم، کمترین فرصت را از دست ندهم.
قبولیهای بهشت
وقتی با یک پتوی سیاه از گوشه ای از محوطه تاریک پادگان با احتیاط خود را به آسایشگاه میرساند، وقتی تلاش میکرد چشمان پف کرده و قرمز خود را از دوستانش بِدُزدد، خیلیها پیشبینی میکردند که در لیست قبولیهای بهشت است.
نویسنده
فن بیان و شیوایی کلام حـسـیـن، هر شنونده ای را مجذوب خود میکرد، توانایی فوقالعاده او در انتقال مفاهیم، موجب شد تا پس از عملیات طریقالقدس، به عنوان سخنگو و پیام رسان دفاع مقدس از طرف بسیج دزفول به تهران رهسپار شود و در دبیرستانهای متعددی برای دانش آموزان سخنرانی کند.
فقط بنویس
از قلم پر توان او آگاه بودم و گمانم بر این بود که در این عملیات، سرانجام از استغاثههایش نتیجه خواهد گرفت. از این رو تا از او خواهش کردم تا میتواند بنویسد.
به او گفتم: حـسـیـن جان، این مقاله را یا خودت باید برای بچهها بخوانی یا اجازه میخواهم خودم بخوانم.
عصر همان روز در جمع نیروهای دسته مقاله حـسـیـن را خواندم. از جمع سـی، چهـل نفری حاضـر، هـیچ کـدام جز خودم بـاور نمیکرد، این مطلب را حـسـیـن بـیـدخ نوشته است. ظـاهر معـصوم، آرام، بـی سر و صـدا و بـی ادعـای او همـراه بـا جـثه ضعـیف و چهره بسیار جوان او همه را غافلگیر کرده بود. بچههـا تـشویق و تـحـسـین و تـعـجـب خود را پنهان نمیکـردنـد و جـمـلـگـی درخواستشان این بود که حـسـیـن را آزاد بگذارید تا بنویسد.
-------------------------
بخشهایی از وصیتتامه و دستنوشتههای شهید
برادر راهم را ادامه بده.
در کنج کنج این صحرا، در گوشه گوشه این دشت به هر کجا که مینگری در هر گوشه که می رَوی، به هر محل که نظر میافکنی، شهیدی بیدست و پا، بی سر و تن، پاره پاره لبخند بر لب افتاده است، در گوشهای از صحرا، در کنار یک نهر در سکوت فریاد میزند که: برادر راهم را ادامه بده.
از دردی بزرگتر در هراسم، از رنجی بزرگ در وحشتم. از اینکه برایم بِگِریی یا بخندی بی خیالم؛ اما از اینکه فرداها، در کوره راهها در شادیها، در جشنها، در مسیر بزرگ زندگی به دست فراموشیام سپاری، در وحشتم؛ وحشتی که زندگی را برایم مرگ میکند.
حس میکنم شهیدان از یاد میروند!
چیزی نداشتم. پیامی نداشتم، ولی با رفتنم از دردی بزرگ بر خود مینالم، حس میکنم فرداها، در راهها وقتی زمان گذشته را از یاد میبرد و آینده فراموشکده گذشته میشود، شهیدان از یاد میروند.
یاد من راه من است
برادر! اینکه میگویم از یادم مبر، منظورم این نیست که گورستان را منزلگاه من بدانی و هر شب جمعه در آنجا حاضر شوی و گریه کنی! برادر، یاد من راه من است.
از روزی می ترسم که...
از اینکه فرداها این همه خون برادرانم که نوید دهنده هزاران لاله در بهاران فرداست، از یاد رَوَد بیمناکم. از اینکه فرداها به ضعیفان نَرِسَند، ثروتمندان مالکان زمین شوند، ضعیفان درد کشیدگان روزگار شوند، شهیدان از یاد رفتگان شوند، خون شهیدان به استهزا گرفته شود، زندگی در آن دنیا برایم تار میشود.
چنان زندگی کن که...
دوربین فیلمبرداری خدا را که هیچ گاه ندیدم، حالا دیدم. گویی فرشتگانِ مأمور، در حال گرفتن فیلم از مایند.
برادرم چنان زندگی کن که همیشه دوربین خدا را در حال گرفتن فیلم از خود ببینی.
عجیب است!
عجیب است، حال انسانهایی که میدانند، میمیرند و میدانند محاکمه و به بند کشیده خواهند شد، ولی باز نشستهاند و دست بر روی دست، میخورند و میخوابند وآسوده و بی خیال!
پیامم را بشنو
برادر، اگر به عنوان یک شهید قبولم داری، من نیز به عنوان یک پیام به تو میگویم:
زندگی چند صباحی بیش نیست، چنان زندگی کن که به لحظه وداع زندگی برایت افسوس نشود.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ریحانه خدادادی ( پنج شنبه 90/6/17 :: ساعت 1:7 عصر )
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ریحانه خدادادی ( یکشنبه 90/6/13 :: ساعت 2:28 عصر )
نام : حمید باکری
نام پدر : حسین
تاریخ تولد :-/9/1334
محل تولد :آذربایجانغربی / ارومیه
تاریخ شهادت : 6/12/1362
محل شهادت : جزیره مجنون
طول مدت حیات :28 سال
مزار شهید : مفقودالجسد
آخرین سمت : قائم مقام فرماندهی لشگر31عاشورا
تولد و کودکی
در آذر سال 1334 در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود . در سنین کودکی مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سیکل و اول دبیرستان را در کارخانه قند ارومیه و بقیه تحصیلاتش را در دبیرستان فردوسی ارومیه به پایان رساند. بعلت شهادت برادر بزرگش علی که بدست رژیم خونخوار شاهنشاهی انجام شده بود با مسائل سیاسی و فساد دستگاه آشنا شد . بعد از پایان دوران خدمت سربازی در شهر تبریز با برادرش مهدی فعالیت موثر خود را علیه رژیم آغاز کرد و خود سازی و تزکیه نفس شهید نیز بیشتر از این دوران به بعد بوده است .
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( شنبه 90/5/22 :: ساعت 8:57 صبح )
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( چهارشنبه 90/5/12 :: ساعت 11:29 صبح )
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خادم ( چهارشنبه 90/4/1 :: ساعت 10:2 عصر )
کاریکاتور یک انگلیسی به نفع مسلمانان
مادر و پسر بازیگوش
شهید میر علی یوسفی سادات
میر محمود بنی هاشمی
باز دلم هوای نوشتن دارد
میگفت: از روزی میترسم که ...
زندگی نامه شهید جواد کریمی
زندگینامه شهید حمید باکری
هیچ حس خاصی نسبت به تصویر شهید همت ندارم
چشمایی که کربلا داد
مهرنامه
عشقعلی
پس بگذار شیعه بودن خود را، با شهادت در کربلا ثابت کنم.
استاد حسن بنا کیست؟
جبهه رفتن خشکه مقدس ها!
[همه عناوین(61)]