درگیری بالا گرفته بود . بیشتر خیابانها و کوچه ها افتاده بودند دست عراقیها . بچه ها ، کوچه به کوچه می جنگیدند تا هرچه بیشتر جلوی تانکهای عراقی که همه چیز را سر راهشان له می کردند ، بگیرند .
ما ، سه نفر بودیم ، ولی آنها دونفر بودند .
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( سه شنبه 89/3/18 :: ساعت 1:0 عصر )
یک خاطره دیگر از حاج احمد
در یکی از روزها که منافقین در شهر مریوان که حاج احمد فرمانده بود
در خانه یکی از منافقین کور دل چندین خمپاره پیدا شد که برادران سپاه خانواده (زن وفرزند) او را دستگیر کرده بودند با آنها بچه های
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( یکشنبه 89/3/9 :: ساعت 1:0 عصر )
به هیچ وجه قصد نوشتن این خاطره تلخ را نداشتم. چون این نوشته ها، زودتر و بیشتر از آن که طرف حسابم را بیازارد، روح خودم را می خراشد و داغ بر داغ های دل تنگی دوری دوستانم می افزاید که باید دل خوش کنم که جعبه جادوی انقلابی و اسلامی ما، با چهار تا نوحه و کلیپ دم دستی ، یاد امام و شهدا را گرامی بدارد!
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( یکشنبه 89/3/2 :: ساعت 1:0 عصر )
امشب بر حسب اتفاق، فایلی از خاطره گویی خودم را در سایت "روایتگر" مشاهده کردم که برای خودم خیلی جالب آمد.
تلنگر خوبی بود. نه این که من حقیر آنها را تعریف کرده ام، بلکه با وجود گذشت بیش از 20 سال و حتی تعریف کردن مدام آنها برای دیگران، این خاطرات برای خود من هم تازگی دارند و تکان دهنده اند.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( پنج شنبه 89/2/30 :: ساعت 1:0 عصر )
آن که فهمید:
"عبدالرحمان دزفولی" از بچه های با صفای سپاه اندیمشک، خاطره ای بسیار زیبا و جالب از اعزام نیرو از شهر اندیمشک – در حالی که با وجود بمباران هوایی و موشک های مرگ بار بعث عراق، چیزی کم تر از خطوط مقدم جنگ نداشت، ولی با همان حال نیروهای جوان خود را داوطلبانه و عاشقانه به جبهه های نبرد علیه متجاوزین می فرستاد – برایم تعریف کرد:
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( یکشنبه 89/2/26 :: ساعت 1:0 عصر )
حاج احمد در یکی از روزهای که منافقین دستور داده بو دند که هر که با لباس سپاه یا با ریش باشد با چاقو یا سلاح دیگر به چنین افرادی
حمله کنند حاج احمد با ماشین سپاه با چند نفر از همرزمانش روی پل حافظ در حال عبور بودند که یکی از همرزمانش به حاج احمد میگه
حاجی تو زن وبچه نداری شیشه ماشین ببر بالا مگه نمی دونی
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( شنبه 89/2/25 :: ساعت 1:0 عصر )
• سن زیادی داشت ، معرفی شد به گروهان ما، خیلی متین و با ادب و سر به زیر ، سلام کرد و برگه امضاء شده حسین رونشونم داد ، یه نگاه بهش کردم ؛ از گوش های شکسته و حالت بینی اش معلوم بود در جوانی کشتی گیر بوده.
ازش پرسیدم حاج آقا اسم و شغلتون ؟
...خسروی هستم و معلم مدرسه ابتدائی.
رفت دسته یک.
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( جمعه 89/2/24 :: ساعت 1:0 عصر )
بچهی بابل بود. با همان طروات و صفای شالیزارهای شمال. در عملیات والفجر مقدماتی ـ زمستان سال 61 در فکه ـ اسیر شده بود. سیزده چهارده سال بیشتر نداشت. گلولهای شکمش را دریده بود. طی سه سالی که اسیر دست نوادگان یزید بود، دکترهای بی وجدان بعثی، هیچ اقدامی برای خارج کردن گلوله از بدنش انجام نداده بودند. گلوله در شکمش جا خوش کرده بود. پاهایش از کار افتاده و فلج شده بودند. عفونت هم برای خودش پیش میرفت. سرانجام عراقی ها لطف کردند! و او را با اسرای خودشان تبادل کردند و تحویل دادند.
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( جمعه 89/2/24 :: ساعت 1:0 عصر )
روزهای سرد اسارت، غم غربت، دوری از خانواده و فشارهای روحی و جسمی عراقی ها دست به دست هم داده بودند تا فکر فرار را در ذهن یدالله جان بدهند. اگر چه فرار از اسارت در میان اسرا کاری ضد ارزش تلقی میشد و اقدام به آن باعث ایجاد دردسر برای دیگران، اما یدالله تصمیمش را گرفته بود.
او میخواست رها شود. میخواست از شر این همه سیم خاردار که پیلهاش شده بودند خلاص شود. او دریافته بود که که کفگیر امیدش به ته دیگ صبر خورده است؛ پس باید برود؛ اما چطور؟
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( دوشنبه 89/2/20 :: ساعت 1:0 عصر )