• سن زیادی داشت ، معرفی شد به گروهان ما، خیلی متین و با ادب و سر به زیر ، سلام کرد و برگه امضاء شده حسین رونشونم داد ، یه نگاه بهش کردم ؛ از گوش های شکسته و حالت بینی اش معلوم بود در جوانی کشتی گیر بوده.
ازش پرسیدم حاج آقا اسم و شغلتون ؟
...خسروی هستم و معلم مدرسه ابتدائی.
رفت دسته یک.
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( جمعه 89/2/24 :: ساعت 1:0 عصر )
روزهای سرد اسارت، غم غربت، دوری از خانواده و فشارهای روحی و جسمی عراقی ها دست به دست هم داده بودند تا فکر فرار را در ذهن یدالله جان بدهند. اگر چه فرار از اسارت در میان اسرا کاری ضد ارزش تلقی میشد و اقدام به آن باعث ایجاد دردسر برای دیگران، اما یدالله تصمیمش را گرفته بود.
او میخواست رها شود. میخواست از شر این همه سیم خاردار که پیلهاش شده بودند خلاص شود. او دریافته بود که که کفگیر امیدش به ته دیگ صبر خورده است؛ پس باید برود؛ اما چطور؟
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( دوشنبه 89/2/20 :: ساعت 1:0 عصر )
2/5 کیلومتر دورتر از دوکوهه
سوله کمی آن طرف تر بود. زیر انوار خورشیدی که در آسمان آبی تیرماه، داغ و درخشان می تابید. کافی بود علی، همانی که سوله و مناظر داغ اطرافش هرگز توی قاب چشمان نابینایش جا نمی شدند، از خاکریز کوچک سرازیر شود و صد متر تا جان بخشیدن به خاطرهای دور، قدم بردارد. خاطرهای که مال خودش بود، اما از دهان کس دیگری شنید. انگار یکی از رزمندهای قدیمی حرف هایی داشت برای جوان ترها، از بچه های گردان تخریب و سوله شان.
"جعفر علی گروسی"، از آن دست بچه هایی بود که در همان اولین برخوردها، صداقت و معنویتش آدم را جذب می کرد. آن طور که خودش می گفت، اعزام قبلی اش را در کردستان بوده که با وجود سختی و مشقات بسیار در آن جا، تصمیم گرفته بود برای تقویت روحیه، مدتی در جبههی جنوب بسر ببرد. از همان سلام و علیک اول، از او خوشم آمد. خوش برخورد، خنده رو، کم حرف و بسیار اهل معنویات.
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( یکشنبه 89/2/5 :: ساعت 1:0 عصر )