بچهی بابل بود. با همان طروات و صفای شالیزارهای شمال. در عملیات والفجر مقدماتی ـ زمستان سال 61 در فکه ـ اسیر شده بود. سیزده چهارده سال بیشتر نداشت. گلولهای شکمش را دریده بود. طی سه سالی که اسیر دست نوادگان یزید بود، دکترهای بی وجدان بعثی، هیچ اقدامی برای خارج کردن گلوله از بدنش انجام نداده بودند. گلوله در شکمش جا خوش کرده بود. پاهایش از کار افتاده و فلج شده بودند. عفونت هم برای خودش پیش میرفت. سرانجام عراقی ها لطف کردند! و او را با اسرای خودشان تبادل کردند و تحویل دادند.
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( جمعه 89/2/24 :: ساعت 1:0 عصر )
خاطرات اسارت از زبان جانباز فریدون مولایی از لشگر 77 ثامن الائمه(ع)؛
فریدون مولایی دوران سربازی خود را در لشکر 77 پیروز خراسان (ثامن الائمه(ع)) گذرانده است. او هنگام جنگ کردستان به آن جا منتقل و با هجوم دشمن بعثی به خاک میهنمان، عازم جبهه های جنوب می شود، و در منطقه ابوغریب به اسارت دشمن در می آید.
مولایی خاطرات زیادی از دوران دفاع مقدس دارد. هم خوب خاطره تعریف می کند و هم خوب می نویسد !و اکنون مشغول کار نجاری است. از مولایی خواستیم خاطرات خود را برایمان بنویسد و این گوشه ای از انبوه خاطرات جانباز آزاده فریدون مولایی است.
*********************************************
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( یکشنبه 88/12/9 :: ساعت 1:0 عصر )
قبل از این که در بهمن ماه 1364 به منطقه عملیاتی جنوب اهواز اعزام شوم، در عملیات «امام مهدی» و «الله اکبر» در منطقه عملیاتی جنوب، غرب سوسنگرد، «رمضان» در منطقه عملیاتی شلمچه ـ شمال غربی خرمشهر و شرق بصره، «خیبر» در هورالهویزه ـ جبهه جنوبی جنگ و بالاخره «والفجر 8 (فاو)» در منطقه عملیاتی اروند ـ جزیره فاو عراق ـ جنوبیترین محور جنگ حضور داشتم.
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( شنبه 88/12/8 :: ساعت 1:0 عصر )
15 نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه. دوست، هم محلی، هم هیاتی بودیم با هم. بر عکس الآن جثه ام از همه شان بزرگتر بود ولی از نظر سنی کوچکترینشان بودم.
هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط بر نگردیم عقب.
چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می کردیم هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم بر نمی داشتیم. رویمان نمی شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت.
تا اینکه طلسم شکست و یکی مان شهید شد. همه خوشحال و سر حال بودیم و منتظر رفتن.
عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش حوری ها.
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( سه شنبه 88/11/27 :: ساعت 7:0 عصر )