سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به مردم بیاموز و دانش دیگران را فراگیر، تا دانش خود را استوار کرده و آنچه را که ندانسته ای بدانی . [امام حسن علیه السلام]
شهید و شهادت
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» خاطرات اسارت از زبان جانباز فریدون مولایی از لشگر 77 ثامن الائمه

خاطرات اسارت از زبان جانباز فریدون مولایی از لشگر 77 ثامن الائمه(ع)؛
فریدون مولایی دوران سربازی خود را در لشکر 77 پیروز خراسان (ثامن الائمه(ع)) گذرانده است. او هنگام جنگ کردستان به آن جا منتقل و با هجوم دشمن بعثی به خاک میهنمان، عازم جبهه های جنوب می شود، و در منطقه ابوغریب به اسارت دشمن در می آید.
مولایی خاطرات زیادی از دوران دفاع مقدس دارد. هم خوب خاطره تعریف می کند و هم خوب می نویسد !و اکنون مشغول کار نجاری است. از مولایی خواستیم خاطرات خود را برایمان بنویسد و این گوشه ای از انبوه خاطرات جانباز آزاده فریدون مولایی است.
*********************************************

وقتی گفتین خاطرات خودتان را بیان کنین چون داره به فراموشی سپرده می شه رفتم تو فکر؛ راست می گفتی، انگار تمام خاطرات تلخ و شیرین اون زمان را داریم از یاد می بریم. برای چند لحظه رفتم تو حال وهوای اردوگاه «رمادیه»، «کمپ تکریت» به یاد اون کسانی که زیر شکنجه و ضرب و شتم جون دادن و جسم نحیف و ضعیفشان را غریبانه به خاک سپردیم. به یاد اون کسانی که در اثر ضربه های کابل و چماق معلول شدن، به یاد بچه هایی که بعد از آزادی بعضی هاشون تحصیل کردن و تا دکترا رسیدن و بچه هایی که با چندرغاز مستمری و بعضاً با گرفتن وام در کارگاهی کوچک یا زمین کشاروزی و ... برای امرار معاش خود عاشقانه کار می کنن. هر چند با رنج و زحمت بسیار و...
پس می نویسم تا شرمنده هم رزمهایم نباشم. می نویسم تا ادای دین کرده باشم به اسرایی که زیر شکنجه های سخت به شهادت رسیدند.

*********************************************

تا لحظه تیرباران
بعد از جابجایی تیپ ازمریوان (غرب) به منطقه ابوغریب (جنوب) ده تا پانزده روز گذشته بود که ساعت 5 صبح در یک روز گرم تابستانی آتش توپخانه های عراقی ها شروع شد. باران گلوله توپ و خمپاره می بارید، فقط سنگرهای حفره روباه می توانست از جانمان محافظت کند. بعد از یک ساعت که آتش سبکتر شد، وقتی از سنگرهایمان بیرون آمدیم، متوجه شدیم دشمن از دو محور نفوذ کرده و ما محاصره شده ایم. شروع به تیراندازی کردیم. تا ساعت  10 صبح مقاومت کردیم، اما مقر، توسط تانکهای بی شمار دشمن تسخیر شد و خیلی از بچه ها هم شهید شدند. حدوداً 40 نفر از ما را زنده به اسارت گرفتند. دستهایمان را از پشت بستند و در زمینی نسبتاً مسطح 3 نفر را بالای سرما گذاشتند تا از ما محافظت کنند. یکی از محافظ ها در یک لحظه برای روشن کردن سیگار به طرف نگهبان دیگر رفت و من در یک آن فرصت را غنیمت شمردم و دستهایم را باز کردم. خودم را داخل شیاری انداختم، حدود بیست متر سینه خیز به جلو رفتم که ناگهان سایه یک نفر را بالای سرم احساس کردم. تا آمدم سرم را بلند کنم، با پوتین چنان ضربه ای به چانه ام کوبید که صدای شکسته شدن استخوان فکم را شنیدم. چند لحظه بعد جلو بچه ها مرا سرپا به ستونی بسته و به عنوان عبرت دیگران آماده تیرباران کردند. صدای گلنگدن اسلحه را که شنیدم، چشمهایم را بسته و اشهدم را گفتم که ناگهان...
صدای فرماندهشان که تازه متوجه شده بود، مانع تیراندازی شد.

*********************************************

سالن مرگ
سالنی به متراژ حدوداً 100 متر مربع واقع در پادگان نظامی عراق، محل جمع آوری اسرایی بود که از مناطق مختلف در همان عملیات گرفته بودند. هر ساعت بر تعداد اسرا اضافه می شد، بالغ بر 500 الی 600 نفر می شدیم. دو شبانه روز از اسارتمان می گذشت . بدون آب و غذا در دمای بالا 45 درجه بودیم. تشنگی بیداد می کرد. هر لحظه تعدادی از اسرا از پا در می آمدند. هر یک ساعت یکبار تعدادی مأمور عراقی با باتوم و کابل به جان بچه ها می افتادند و همه را به گوشه سالن می کشاندند و جنازه ها را به بیرون انتقال می دادند. در میان اسرا، جوانی خوش سیما و گریان توجهم را جلب کرد. برای دلداری، با او همصحبت شدم. می گفت برای مادرم گریه می کنم. صدایش را می شنوم؛ صدای گریه و شیونش را می شنوم، بعد از برادر شهیدم، من تنها فرزند اویم.
لحظات به کندی می گذشت. شرایط را نمی توان به قلم آورد. نفسها به شماره افتاده بود. هوا سنگین و سالن از اکسیژن خالی شده بود. هر لحظه برادری به سوی آسمان پر می کشید. سعی می کردیم همدیگر را بیدار نگهداریم، چون می دانستیم در آن شرایط خواب یعنی «مرگ». صبح روز سوم در حالی شروع به تخلیه اسرا به فضای باز کردند که نیمی از همرزمانمان از تشنگی و گرمازدگی شهید شده بودند.
چند ساعت بعد با اتوبوسها به استخبارات شهر بغداد منتقل شدیم.

*********************************************

رمادیه؛ درس عشق
شبانه از استخبارات بغداد به «رمادیه 6» منتقل شدیم. محوطه ای بزرگ بود که در قسمت مرکزی آن آسایشگاه ها در انبوهی از سیم خاردارهای حلقوی قرار گرفته بودند. در آسایشگاه های 80 متری چنان ازدحام بود که به هر نفر فقط  8 موزائیک جا می رسید، سربازان عراقی هر روز چندین وعده به بهانه های مختلف با کابل و شلاق همه را گوشه آسایشگاه بر روی هم انباشته می کردند و می زدند، بدون لباس با کمترین مقدار جیره غذایی و امکانات بهداشتی.
صبح روز دیگر هنگام آمارگیری، فردی از مأموران عراقی به یکی از سران مملکتمان اهانت کرد که با اعتراض شدید یک اسیر بسیجی مواجه شد که مورد ضرب و شتم خیلی سختی قرار گرفت. همه به پشتیبانی از او به پا خاستیم و عذرخواهی آن سرباز عراقی را تقاضا کردیم.
در اردوگاه حالت اضطراری اعلام شد. آزادباش درمحوطه لغو و 2 وعده از3 وعده جیره آب و غذای روزانه را قطع و آن قهرمان بسیجی را نیز به انفرادی منتقل کردند. این شرایط تا یک هفته ادامه داشت تا در نهایت با کوتاه آمدن طرف عراقی، شرایط به حالت عادی برگشت و قهرمان ما نیز از انفرادی آزاد شد. از آن به بعد اگر چه جان ما در دست آنها بود و اگر کشته می شدیم آب از آب تکان نمی خورد، ولی هرگز جرأت اهانت به سران مملکت یا خانواده هایمان را نداشتند.

*********************************************

زیارت و تحول
در میان مأموران عراقی شخصی بود به نام مستعار «جابر» که خیلی بی رحم و شقی بود. می گفتند برادرش را در جنگ با ایران از دست داده است. همواره با غیظ و غرض خاصی با اسرا رفتار می کرد. من و چند تن از اسرا که قد و قامت بلندتری داشتیم، مورد ضرب و شتم بیشتری از طرف او قرار می گرفتیم. هرگز سوزش ضربات کابل و شلاق او را فراموش نخواهیم کرد.
پس از قطع نامه 598 خبری که خیلی ما را خوشحال کرده بود این بود که برای تشرف به عتبات عالیات (نجف، کربلا) ما را خواهند برد. با تحویل دادن یک دست لباس زرد رنگ مخصوص اسرا، همه فرصت داشتیم برای تطهیر به حمام برویم. صبح زود توسط 6 دستگاه اتوبوس با امکانات گاردی فراوان عازم شهر نجف شدیم. برای زیارت مرقد مولا علی(ع) لحظه شماری می کردیم، تا اینکه ساعت 10 صبح به شهر نجف رسیدیم. دیدن گنبد و گلدسته مولا، شعفی مضاعف به ما داده بود. حرم را قرق کرده بودند. ما را از کوچه ای که توسط مأموران عراقی تشکیل شده بود، به پشت در بسته ضریح هدایت کردند. یکی از خدام که به زبان فارسی آشنایی داشت، زیارت نامه را بلند می خواند و ما تکرار می کردیم. در ضریح باز و مرقد مولایمان نمایان شد. ما که طعم اسارت و غریبی را چشیده بودیم، آمده بودیم سر در بالین پدرانه آن بزرگوار بگذاریم و از ظلم و جوری که بر ما روا داشته شده بود، شکایت بکنیم. با فریاد و شیون، دوان دوان به طرف مرقد دویدیم، صدای ناله و گریه مان همه فضا را پر کرده بود.
نمی دانم چه مدت گذشت. به خودم آمدم، خود را از ضریح کنار کشیدم. کنج دیوار، چشمم به «جابر» همان مأمور عراقی که همراه ما آمده بود، افتاد. به دیوار تکیه داده بود و اشک می ریخت و بچه ها را نگاه می کرد. با توجه به اینکه او از اهل سنت بود، ولی نمی توانست جلو حالتش را بگیرد. نمی دانم چه غوغایی در دل داشت!
پس از نجف به کربلا روانه شدیم؛ به شهر شهدای بزرگ اسلام. پس از زیارت مرقد امام حسین(ع) و اصحابش و حضرت ابوالفضل(ع) ناهار را در مهمانسرای آن حضرت تناول کردیم و به کمپ برگردانده شدیم.
از فردای آن روز «جابر» شخصی دیگر شده بود؛ بسیار منفعل، خوش خو و مهربانتر. با ابراز ندامت از حرکات گذشته اش، از ما خیلی دلجویی می کرد. چند وقت بعد هنگام جابجایی و انتقال به کمپ تکریت، موقع خداحافظی، جابر از من طلب بخشش و حلالیت کرد. او را درآغوش گرفتم و رویش را بوسیدم. او را بخشیدم و برایش آرزوی موفقیت کردم.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( یکشنبه 88/12/9 :: ساعت 1:0 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کاریکاتور یک انگلیسی به نفع مسلمانان
مادر و پسر بازیگوش
شهید میر علی یوسفی سادات
میر محمود بنی هاشمی
باز دلم هوای نوشتن دارد
میگفت: از روزی میترسم که ...
زندگی نامه شهید جواد کریمی
زندگینامه شهید حمید باکری
هیچ حس خاصی نسبت به تصویر شهید همت ندارم
چشمایی که کربلا داد
مهرنامه
عشقعلی
پس بگذار شیعه بودن خود را، با شهادت در کربلا ثابت کنم.
استاد حسن بنا کیست؟
جبهه رفتن خشکه مقدس ها!
[همه عناوین(61)]

>> بازدید امروز: 75
>> بازدید دیروز: 29
>> مجموع بازدیدها: 200785
» درباره من

شهید و شهادت
مدیر وبلاگ : امید-احدی[57]
نویسندگان وبلاگ :
خادم[3]
ریحانه خدادادی
ریحانه خدادادی (@)[3]



» فهرست موضوعی یادداشت ها
شهید[20] . خاطره[9] . زندگینامه[5] . جبهه[5] . جانباز[4] . خاطرات جبهه[4] . داور یسری[3] . شهادت[3] . همسر شهید[2] . وصیتنامه[2] . نماز[2] . شیمیایی[2] . خاطرات[2] . شفا[2] . شمع . دانش آموز . سرهنگ . سید جلیل افضلی . سیدمحمدکاظم دانش . سیراب شدن . شعر . خاطرات جنگ . دفاع از وطن . دو کوهه . زندگی . جعفر علی گروسی . جمکران . چمران . حاج احمد متوسلیان . حسین شفیع زاده . حمی باکری . خااطره . 2 کیلومتر . آب . آثار . آر پی جی زن . ائمه . احسان حمیدی . احمد متوسلیان . اردوگاه . اسارت . ایران . بسیجی . عشق . فرار . فریدون مولایی . قاچاقی . کشته شدن . کمک کردن . گردان تخریب . لبخند آخر . لشگر 77 ثامن الائمه(ع) . ماجرا . مادر . مرتضی باغچه بان . مرتضی فخرزاده . مرز . مریض . معلم . مهدی باکری . هفتم‌تیر . همت . شهید گمنام . وضو .
» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
وبلاگ روستای چشام
یامهدی
دکتر علی حاجی ستوده
خادمین کهف الشهداء
the iranian search motor
موتور جستجوگر ایرانی وب سوز

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب