»» مادر و پسر بازیگوش
زن جوان انباری را گشت و صدا زد:
-ایوب ...ایوب ....بازی تمومه مامان. اینقدر منو حرص نده. فکر میکنم رفتی تو کوچه، دوباره گم شدی. اون وقت آواره کوچه و خیابون میشمها! ...
صدایی به گوش نرسید. زن جوان از زیرزمین بیرون آمد. توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوتهها را گشت. نگاهی به ایوان انداخت، نگاهی به بشکههای گوشه حیاط. به سمت آنها رفت. خمشد و پشت بشکهها را نگاهی انداخت. پسرک پشت بشکهها بود. توی خودش چمباتمه زده بود و با لبخندی از سر شیطنت به زن نگاه میکرد.
زن گفت: خدا بگم چیکارت نکنه ایوب! ...دوباره هول به دلم انداختی. فکر کردم دوباره گمشدی. مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟!
ایوب از خنده ریسه میرود. زن دست دراز میکند تا پسر را از پشت بشکه بیرون بیاورد.
پیرزن انباری را میگردد و صدا میزند: ایوب...ایوب... ایوب...کجایی مادر؟! بسه دیگه. خودتو نشونبده.
هن هن کنان در حالی که از پادرد مینالد از پلههای زیرزمین پایین میرود. پشت جعبهها را نگاه میکند. پشت قالی پوسیده لولهشده را. توی کمد آهنی زنگ زده را و صدا میزند:
-ایوب...بازی بسه دیگه مادر. بیا بیرون هر جا قایم شدی. این قدر تن منو نلرزون! فکر میکنم رفتی تو کوچه گمشدی. اون وقت با این پادردم دوباره آواره کوچه خیابون میشمها!...
صدایی به گوش نمیرسد. پیرزن از زیرزمین بیرون میآید. باغچه را نگاهی میاندازد. پشت بوتهها را میگردد. نگاهی به ایوان میکند. نگاهی به بشکههای گوشه حیاط. به سمت آنها میرود. خممیشود و پشت بشکهها را نگاهی میاندازد. سرباز جوانی پشت بشکههاست. توی خودش چمباتمه زده و با لبخندی از سر شیطنت پیرزن را نگاه میکند. پیرزن میگوید:
-خدا بگم چیکارت نکنه ایوب! ... هول به دلم انداختی. فکر کردم دوباره گم شدی. مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟!
ایوب میخندد. پیرزن دست دراز میکند تا سرباز جوان را از پشت بشکهها بیرون بیاورد.
پیرزن در اتاق روی سجاده نشسته است و تسبیح میاندازد. پشت سرش قاب عکس بزرگی روی دیوار به چشم میخورد. در قاب عکس، جوانی در لباس سربازی لبخند میزند. زیر عکس با حروفی درشت نوشته شده است:
شهید مفقود،ایوب یاوری
امروز، چهارمین باری است که پیرزن زیرزمین، انباری و پشت بشکهها را به دنبال ایوب گشتهاست.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( پنج شنبه 91/6/2 :: ساعت 1:6 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کاریکاتور یک انگلیسی به نفع مسلمانانمادر و پسر بازیگوششهید میر علی یوسفی ساداتمیر محمود بنی هاشمیباز دلم هوای نوشتن داردمیگفت: از روزی میترسم که ...زندگی نامه شهید جواد کریمیزندگینامه شهید حمید باکریهیچ حس خاصی نسبت به تصویر شهید همت ندارمچشمایی که کربلا دادمهرنامهعشقعلیپس بگذار شیعه بودن خود را، با شهادت در کربلا ثابت کنم.استاد حسن بنا کیست؟جبهه رفتن خشکه مقدس ها![همه عناوین(61)]
>> بازدید امروز:
14
>> بازدید دیروز:
5
>> مجموع بازدیدها:
202881