درگیری بالا گرفته بود . بیشتر خیابانها و کوچه ها افتاده بودند دست عراقیها . بچه ها ، کوچه به کوچه می جنگیدند تا هرچه بیشتر جلوی تانکهای عراقی که همه چیز را سر راهشان له می کردند ، بگیرند .
ما ، سه نفر بودیم ، ولی آنها دونفر بودند .
ما ، سه نفر بودیم . من و دوتای دیگر از بچه ها . از روی پشت بام خانه ها تردد می کردیم . نمی شد رفت توی خیابان . دشمن همه جا بود ، توی خانه ها ، کوچه ها ، بازار و …
آنها دو نفر بودند . مانده بودند وسط میدان . میدان شهید مطهری خرمشهر . کسی دیگر از نیروهای خودی آنجا نبود . همه اش در چند دقیقه خیلی کوتاه اتفاق افتاد . آنقدر کوتاه که حتی فرصت فکر کردن به اینکه باید چکار کنیم را هم از ما گرفته بود .
آنها دو نفر بودند ، ولی دور و برشان خیلی نیرو بود . نه نیروی خودی ، که سربازان وحشی و کماندوهای دشمن .
آنها خیلی زیاد بودند . خیلی مشتاق بودند تا ببینند چه کسانی تا این لحظه در وسط میدان ، به طرفشان تیراندازی می کرده و جلویشان را گرفته بوده .
حلقه محاصره را هر لحظه تنگتر می کردند . خودشان هم تعجب کردند . آنچه می دیدند ، باورش سخت بود .
آنها دو نفر بودند . دو تا دختر ایرانی . دو دختر مسلمان غیرتمند که چادر برسر ، تا آنجا که در توانشان بود ، با تیراندازی ، جلوی حرکت دشمن را به طرف مسجد جامع سد کرده بودند .
آن همه عراقیها معطل مانده بودند ، فقط به خاطر مقاومت این دو نفر بود .
عصبانی شده بودند . هم عصبانی ، هم وحشی . کسی تیراندازی نمی کرد . همه آرام جلو می رفتند و حلقه محاصره را تنگتر می کردند .
مبهوت مانده بودیم که چه کنیم ، و چه خواهد شد ؟ گیج شده بودیم . ناگهان …
عراقیها خیلی به آنها نزدیک شده بودند . وحشت کرده بودیم که آنها اسیر خواهند شد . ناگهان …
تق … تق …
همین !
صدای شلیک دو گلوله از دو اسلحه ، پشت سر هم به گوش رسید .
آن دو دختر ، که رو به روی هم نشسته بودند وسط میدان ، و کفتارهای وحشی عراقی اطرافشان را گرفته بودند ، لوله اسلحه شان را به طرف هم گرفتند و با شلیک همزمان ، همدیگر را از ننگ اسارت به دست دشمن بی دین و پست نجات دادند .
عراقیها مبهوت مانده بودند . ما هم همین طور .
و اشک تنها چیزی بود که از گوشه چشمان ما سه نفر جاری شد و دیگر هیچ .
آنها هنوز دونفر بودند …
« عنایت صحتی شکوه »