»» وحشت در پادگان
میثم، چقدر از او بد میگفتند. هر کس که برای گذراندن دوره آموزشی بهپادگان امام حسین(ع) در تهرانپارس میرفت، از او بدمیگفت. بد که نهفحش بدهد، از سختگیریهایش میگفت و از داد و فریادش. ولی آخرشچیزهای دیگر هم میگفتند. خیلی چیزها خلاف حرفهای اول خودشان.
کسی او را به اسم اصلی صدا نمیزد. یعنی نمیدانستند. معروف بود بهمیثم. میثم چی؟ هیچکس نمیدانست. همین . شاید جرأت نمیکردند بپرسندفامیلیاش چیست.
با همه ترسی که از او در وجودم سرازیر شده بود، خیلی دوست داشتمببینمش. کنجکاو شده بودم. از آن کنجکاویهای دوران جوانی که چه بسا سرآدم را به باد میداد. ولی ارزش داشت که سرّی را بشکافی! و شکافتم.
میگفتند چند وقت دیگر عملیات است. عملیاتی اشکی. سخت سخت.آنقدر سخت که اشک آدم را در میآورد. کسی نمیدانست کجاست، ولی ازفشارهایی که میثم میآورد، میشد فهمید عملیات بعدی باید خیلی سختباشد که او تلاش داشت توان و استقامت نیروها را بالا ببرد. و میبرد.
آخر دیدمش. ولی از دور. شانس آوردم زیر دستش آموزش نداشتم. منکه اعزام مجددی بودم و عمراً نباید آموزش میدیدم، ولی زیر دست او رفتنیک هراس دیگری داشت.
آن روز، همه نیروهای اعزامی را برده بودند به پادگان امام حسین(ع)؛توی خیابان کنار نیروها ایستاده بودم که یکی از بچه محلهایمان دوان دوانآمد و با اضطراب گفت:
ـ بیا حمید... حمید بیا... میثم... میثم که میخواستی ببینیش اونجاست...
خوشحال شدم. هم خوشحال شدم،هم ترسیدم. اصلاً اسمش اینجوری بود. پاهایت را شل میکرد و اگر یک مشت پول خورد توی جیبسمت چپ پیراهنت بود، سرو صدایش همه را خبر میکرد!
دویدم آنجایی که او گفت. از دور نگاهش کردم. جرأت جلو رفتن را هیچکس نداشت. میگفتند هنگام آموزش اگر کسی نزدیک یا مزاحم شود، خیلیبد برخورد میکند. به همین خاطر ترسیدم جلو بروم.
اول از پشت سر دیدمش. پیراهن تنش نبود. مثل نیروهای آموزشی، نهپیراهن نه زیر پیراهن.
شلواری پلنگی به پا داشت بدون جوراب و پوتین. مثل نیروها، بدنشسرخ سرخ شده بود. با تیر بغل گوش بچهها میزد که روی آسفالت داغ سینهخیز بروند. و میرفتند.
رویش را که برگرداند، جا خوردم. اول ترسیدم. از این ترسیدم که نکندالکی گیر بدهد که برای چی آنجا ایستادهایم و داریم او را برّ و برّ نگاه میکنیم.آن وقت بود که ما را هم میخواباند زمین و تا بیاییم به خودمان بجنبیم و به اوحالی کنیم که ما اصلاً نیروی آموزشی نیستیم ، تا ته پادگان را سینه خیز رفتهبودیم و لباسهای نویی که تحویلمان داده بودند، میشد چهل تکه!
چقدر حیف شد. کاش مرا میدید. شاید دید ولی رویش را برگرداندکه مثلا ندیده باشد. ولی من در همان نگاه اول شناختمش. هر چند که خیلیشک کردم. او واین کارها؟! اصلاً به او نمیآید این کاره باشد. این همهخشونت و تندی در او، اصلاً باور نمیکردم. ولی خودش بود. خودِ خودش.
همه جوره از او میگفتند. هم بد، هم خوب. آنها که یکی دو روز اولآموزش بریده بودند و از پادگان در میرفتند، خیلی از میثم بد میگفتند.میگفتند:
ـ نصفه شب میاد داخل ساختمان و با تیراندازی و عربده کشی، دستورمیدهد که به شمارش 3 از طبقه پنجم آسایشگاه بدویم دم در. خودش هموامیستد بالا، در حالی که تیر میزند و همه را میترساند، هُل میدهد کهزودتر بدویم پایین. وقتی همه رفتند پایین، اول دستور میدهد که پوتینها وجورابها را درآوریم. بعد پیراهن و زیر پیراهن. بعد همه را به دو راهمیانداخت طرف تپههای پشت پادگان. تا زانو توی برف بودیم. هی داد میزدکه با بدنهای لخت، توی برفهای سرد غلت بزنیم...
از این دست خیلی برایش میگفتند، ولی آنها که در دورههای آموزشیمیثم آبدیده میشدند و بعدها توی عملیات ثمرة این سختگیریها رامیفهمیدند که چیزی نبود جز استقامت، میگفتند:
ـ خیلی دمش گرم بود. هر آموزش که به بچهها میداد، خودش هم آن راانجام میداد. سینه خیز توی آسفالت داغ، غلت زدن توی برف و سرما.خلاصه هر نیرو که میآمد چهل و پنج روز آموزش ببیند و برود، خود میثمدوباره با آنها تمام آموزشهای سخت را انجام میداد که بچهها نگویند: به مادستور میدهد ولی خودش انجام نمیدهد.
شوخی نبود. با هر نیروی همراه بود و پا به پا جلو میرفت.
آنهایی که خیلی اهل عرفان و نماز شب بودند، میگفتند:
ـ بعضی وقتها نصفههای شب که بچهها برای نماز شب بلند میشدند،متوجه میشدند یک نفر که کلاه اورکتش را کشیده روی صورتش، میآمدداخل آسایشگاه و کف پوتین بچهها را که به حال آماده باش خوابیده بودند،میبوسید و میرفت. گاهی میدیدیم که شبهایی که آماده باش نیست، همانمرد کلاه بر سر میآمد و پوتینهای بچهها را میبرد و ساعتی بعد واکس زده وتمیز میآورد میگذاشت سرجایشان...
آنهایی که تا آخرهای دوره میماندند، با گریه، ماجرای عجیبی تعریفمیکردند :
ـ بابا این دیگه کیه؟! آخرهای دوره که بود، یک شب همه را جمع کرد،آرام گفت: «حالا که به لطف خدا تونستید در 45 روز سختترین آموزشها راطی کنید که در عملیات به مشکل برنخورید، از شما یک چیز میخواهم،یعنی یک دستور میدهم که هیچکس حق ندارد از جایش تکان بخورد،خودتان که مرا میشناسید. پا از پا تکان بدهید، خودتان میدانید.»
همه وحشت میکردند. یا حضرت عباس. دیگه چیکار میخواستبکند. یعنی دیگه چی مونده بود؟! شاید میخواست نارنجک بیندازد وسطجمع؟ بابا این که نفس ما را برید، دل توی دل کسی نبود. همه آماده باشبودند بپرند دوروبر و جانپناه بگیرند. همه منتظر صدای فریاد میثم بودیم کهبگوید: نارنجک... بخیزید... ولی از این خبرها نشد. با تعجب دیدم میثمنیست. شک کردیم. دیدم نفرات جلوی ستون دارند گریه میکنند. صدایگریه شان بلند بود و شانه هایشان تکان میخورد. یک دفعه دیدم چیزی آمدروی پایم. جا خوردم. ترسیدم. یا خدا. این چی بود. کی بود؟ افتاده بود رویپاهای بچهها. گریه میکرد. گریه و التماس که اگر اذیتی و یا شدتی داشته او راببخشیم. خودش بود. میثم، همان میثم که از اسمش تمام پادگان میلرزید وحالا از کاری که او میکرد، شانههای بچهها از گریه میلرزید. پای همه رامیبوسید و خاک پوتینهای آنان را به صورت خودش میمالید و میگفت:شما رو به خدا منو حلال کنین... جبهه که رفتین منو دعا کنین... دعا کنین منمبیام اونجا...
*
آن روز با علی رفته بودیم نماز جمعه. زمستان سال 1363 بود. در خیابانطالقانی، نرسیده به در شرقی دانشگاه. رفتیم جلو، همیشه همانجامینشست. همیشه با او سلام و احوالپرسی داشتم ولی نمیدانستم او کیست.
کیست که میدانستم. از اولین روزهای سال 58 با هم آشنا شده بودیم.در درگیریهای جلوی دانشگاه با ضد انقلابیون و منافقین. جلو که رفتیم وسلام و علیک و روبوسی کردیم، علی کمی خودش را عقب کشید. باورنمیکرد این همان باشد. دستش را که فشردم، با خنده گفتم:
ـ مرد مومن تو که پدر بچههارو درمیاری، یه ذره مراعاتشون رو بکن...همه از اسمت میترسن.
جا خورد. با استغفرالله گفت:
ـ چی میگی تو؟ من بچهها رو اذیت میکنم؟ چه جوری؟
نه که انکار کند و دروغ بگوید. میخندید و میگفت:
ـ مطمئنی که اشتباه نگرفتی؟ من رو چه به این کارها؟
راست میگفت . من که اسم آموزش رو نیاوردم. همهاش میگفتم بچههارا اذیت میکنی و خیلی خیلی بهشون فشار میآوری. او هم نمیپذیرفت.
شک کردم. علی هی در گوشم میگفت:
ـ بابا به خدا خودشه... همینه میثم...
روبوسی کردیم و خندیدیم و خداحافظی. باور نمیکردم از آن جوانمحجوب، آرام و سربه زیر، چنین کارهایی هم بر بیاید. هر چی علی قسممیخورد، من شک کردم و نمیپذیرفتم.
*
عملیات، که انجام شد، زمزمهای توی بچهها افتاده بود:
ـ میثم پرید...
عجب، پس میثم هم آخرش شهید شد.
خیلی دوست داشتم عکسش را ببینم. شنیده بودم که نمیگذاشتند برود جبهه ، مربی آموزش تاکتیک پادگان امام حسین(ع) بود و تجربیات فراوانیداشت که خیلی به درد نیروها میخورد ، ولی سرانجام توانسته بود برودعملیات و حالا شهید شده بود. آن هفته در نماز جمعه او را ندیدیم. جایشخالی بود. گفتم حتماً جبهه است. ولی علی عکسی را نشانم داد که خیلی جاخوردم. خودش بود. رفیق خودم. همان که هر هفته نماز جمعه سلام واحوالپرسی میکردیم. زیر عکس نوشته شده بود:
«شهید مرتضی شکوری گرکانی» (میثم) »
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امید-احدی ( یکشنبه 89/3/16 :: ساعت 1:0 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کاریکاتور یک انگلیسی به نفع مسلمانانمادر و پسر بازیگوششهید میر علی یوسفی ساداتمیر محمود بنی هاشمیباز دلم هوای نوشتن داردمیگفت: از روزی میترسم که ...زندگی نامه شهید جواد کریمیزندگینامه شهید حمید باکریهیچ حس خاصی نسبت به تصویر شهید همت ندارمچشمایی که کربلا دادمهرنامهعشقعلیپس بگذار شیعه بودن خود را، با شهادت در کربلا ثابت کنم.استاد حسن بنا کیست؟جبهه رفتن خشکه مقدس ها![همه عناوین(61)]
>> بازدید امروز:
50
>> بازدید دیروز:
5
>> مجموع بازدیدها:
202917