به هیچ وجه قصد نوشتن این خاطره تلخ را نداشتم. چون این نوشته ها، زودتر و بیشتر از آن که طرف حسابم را بیازارد، روح خودم را می خراشد و داغ بر داغ های دل تنگی دوری دوستانم می افزاید که باید دل خوش کنم که جعبه جادوی انقلابی و اسلامی ما، با چهار تا نوحه و کلیپ دم دستی ، یاد امام و شهدا را گرامی بدارد!
وقتی دو سه روز پیش، با "حسین شمس" مستند ساز نسل امروزی و "رضا مصطفوی" سردبیر با حال نشریه "امتداد" جمع بودیم، بحث کشید به روستای شیمیایی. عکس های آن را دوباره مرور کردیم. برای زنانی که آن روز گرم تابستان 1367 دخترکانی نوجوان با هزار آرزوی شیرین بودند، ولی امروز از درد و داغ گاز شیمیایی رنج می برند و همچون پیرزنانی فرسوده و شکسته قامتشان خم گشته، دلم خون شد.
این را فقط و فقط برای "امر به معروف" و "نهی از منکر" دوستان، و راستش را بخواهید، برای سبک کردن خودم و نهادن این بار سنگین بر دوش دیگران، می نویسم.
حال این که چه کنند و چه خواهند کرد، خود دانند و خدای خودیش.
چندی پیش در یکی از مناظره های تلویزیونی "رو به فردا" که به بحث خط قرمزهای سینما و تلویزیون کشید، دوست بزرگوار آقای "وحید جلیلی" گفت:
"خطوط قرمزی دور سینمای ایران کشیدهاند که سینماگر ما به سمت انقلاب نرود. اگر سینماگر بخواهد دست از پا خطا کند، به سمت انقلاب اسلامی برود، به سمت ارزشهای نظام برود، بلافاصله نگهبانان تیزهوش و شب بیدار این خطوط قرمز، سر و صدایشان بلند میشود. یک خطوط قرمزی داریم که باید شکسته بشوند. سالهاست و شاید بیش از دو دهه است که ما دچار یک خطوط قرمزی در سینمای کشورمان شدیم که این خطوط قرمز نگهبانانی دارد که به شدت مراقب هستند تا مبادا ذرهای از آن عدول شود. خطوط قرمزی دور سینمای ایران کشیدهاند که سینماگر ما به سمت انقلاب نرود. اگر سینماگر بخواهد دست از پا خطا کند، به سمت انقلاب اسلامی برود، به سمت ارزشهای نظام برود بلافاصله نگهبانان تیزهوش و شب بیدار این خطوط قرمز، سر و صدایشان بلند میشود و با انواع و اقسام شگردها تلاش میکنند تا اجازه ندهند یک چنین اتفاقی بیافتد."
گوش شیطان کر، روستایی در غرب کشور وجود دارد که در زمان جنگ، مستقیما مورد بمباران شیمیایی عراق قرار گرفت ولی تا قبل از حکومت احمدی نژاد، نه دولت سازندگی و نه دولت بازندگی و اصلاحات، هیچ فکری برای آنان نکرد. نه بنیاد شهید و نه هیچ ارگان دیگری، در دوره هر رئیس و سردمداری، نه تنها شهدای آنان را به رسمیت نشناخته و از هر گونه مزایایی محروم کرده بودند، که مجروحین و مصدومین آن جا را که هر روز بیشتر اثرات گازهای کشنده صدامی اثرات خود را بروز می دهد، حتی برای یک درمان ساده، انسان به حساب نیاوردند. تا بدان حد که عزیزان مسموم شیمیایی آن سامان، برای رهایی از آزارها و دردهای جانکاه گازهای خردل و سیانور، به قرص "استامینوفن" و "آسپرین" پناه می بردند.
بیش از 4 سال پیش، "حسین شمس" از دوستان مستند ساز نسل امروزی، به دنبال ردی که به او دادم، رفت سراغ آنان و توانست گزارشی تهیه کند و به دست رئیس جمهور مردمی برساند. همان شد که با دستور قاطع و سریع ایشان، سرانجام بنیاد شهید پس از قریب به 20 سال، برای شهدا و مجروحین آن جا پرونده تشکیل داد و برای درمان شان نیز اقدام کرد.
همان ایام، حسین شمس طرحی را به "مرکز مستند سازی سیما" ارائه داد تا از آن روستا و اوضاع و احوال مردمانش، برنامه ای تهیه کند.
ای کاش می گفتند برنامه شما مورد قبول واقع نشده.
ای کاش ...
اواخر فروردین 3سال پیش، ساعت 7 صبح، حسین که در راهیان نور با رئیس صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران آقای مهندس "عزت الله ضرغامی" جبهه رفته پاسدار و ... رفیق شده بود، به تلفن همراه او زنگ زد و گفت که می خواهد به ملاقاتش برود. یک ساعت بعد، من و حسین، در ساختمان شیشه ای سیما، در اتاق جلسات آقای ضرغامی بودیم.
در 45 دقیقه ای که سه نفری نشستیم، از هر دری سخن گفتیم و بیشتر صحبت مان درباره این بود که چرا کارهای ارزشی دفاع مقدس در تلویزیون کم می شود، که ایشان گفت:
- همین کلیپ "یاد امام و شهدا" را که سعید حدادیان می خواند، خود من در همین استودیویی که در کنار اتاق خودم برپا کرده ام، ساختم.
از غیرت و همت او خیلی خوشم آمد که آستین ها را بالا زده و خود وارد عمل شده است. وقتی ماجرای روستای شیمیایی و این که بیش از یک سال است مرکز مستند سازی علافمان کرده گفتیم، همان جا زنگ زد به آقای "ستوده نیا" رئیس مرکز مستند سازی و به ایشان فرمود:
- هر چه سریع تر برنامه آقای شمس را آماده کنید که بروند و بسازند.
گوشی تلفن را که گذاشت، گفت:
- خب این از این. دیگه چی؟
حسین شمس گفت:
- من دارم برنامه ای در باره شهدای عملیات تفحص و کشف پیکر شهدای گمنام می سازم، برای تکمیل این برنامه، نیاز به فیلم دیدار خانوده های شهدای تفحص با مقام معظم رهبری دارم که چندی پیش از تلویزیون پخش شد.
آقای ضرغامی خندید و گفت:
- این که دیگه کاری نداره. الان به آقای "بخشی" می گم براتون فیلم رو دربیاره.
کاغذ کوچکی برداشت و خطاب به آقای "بخشی" – ظاهرا مسئول دفتر امور ویژه - نوشت که در اولین فرصت، این فیلم را به ما بدهد.
وقتی خواستیم از ایشان خداحافظی کنیم، با احترام بسیار، خودش همراه ما به بیرون اتاق آمد و خودش کاغذ را داد دست آقای بخشی و گفت:
- همین الان برو دنبالش و این فیلم رو براشون آماده کن.
آقا بخشی "چشم" گفت و آقای ضرغامی خداحافظی کرد و رفت برای جلسه کاری.
ما که از استقبال آقای ضرغامی ذوق زده شده و توپ توپ بودیم، وقتی با آقا بخشی صحبت کردیم، ایشان هم با روی باز و احترام گفت:
- امروز سرم شلوغه. برای فردا فیلم رو براتون آماده می کنم.
که من گفتم:
- آقای بخشی، عجله نکن. ما سه چهار روز دیگه میاییم که شما سر فرصت فیلم رو پیدا کنید.
الان 3 سال از آن روز می گذرد.
پرونده روستای شیمیایی، همچنان در کمد بایگانی آقای ستوده نیا خاک می خورد.
حتما که مستندهای حیات وحش ساخت شبکه برادر "بی.بی.سی" واجب تر است.
آقای بخشی هم همچنان دارد می گردد بلکه فیلم دیدار آقا را پیدا کند!
واقعا اگر زمان جنگ بود و گردانی در محاصره، اینان را می فرستادیم دنبال نیروی کمکی، چند سال بعد می آمدند تا بر استخوان های سپید گشته و خشکیده مان، بر مسند ریاست و میز مدیریت تکیه زنند و ...
من که نفهمیدم.
خطوط قرمز کار برای شهدا و جانبازان شیمیایی و شهدای گمنام و تقحص کجاست که گوش شیطان کر، ما از آن عدول کرده ایم؟!
"دفتر امور ویژه
سریعا در لیست سیاه رادیو و تلویزیون ..."