قبل از این که در بهمن ماه 1364 به منطقه عملیاتی جنوب اهواز اعزام شوم، در عملیات «امام مهدی» و «الله اکبر» در منطقه عملیاتی جنوب، غرب سوسنگرد، «رمضان» در منطقه عملیاتی شلمچه ـ شمال غربی خرمشهر و شرق بصره، «خیبر» در هورالهویزه ـ جبهه جنوبی جنگ و بالاخره «والفجر 8 (فاو)» در منطقه عملیاتی اروند ـ جزیره فاو عراق ـ جنوبیترین محور جنگ حضور داشتم.
اما پس از آن که در تاریخ فوق با اتمام ماموریت یک ماهه در منطقه عمومی اهواز قصد داشتیم که برگردیم، خدمت نماینده پشتیبانی جنگ استان سمنان در ستاد جنگ کربلا رسیدیم. ایشان به ما گفتند: آیا حاضر هستید به منطقه دیگری نیز اعزام شوید؟ ما با اظهار تمایل و گرفتن حکم ماموریت به سمت منطقه عملیاتی آبادان حرکت و صبح روز بعد به منطقه مورد نظر عزیمت کریم. در نزدیکیهای آبادان ما را به محوطهای هدایت کردند که با ورود به آن محل حس غریبی در من به وجود آمد و مرتباً از خود سوال میکردم که چرا این قدر نیرو و امکانات در این محل مستقر شده است؟ آن هم نیروهایی تازه نفس و با اراده.
اما جالب بود که از هرکس جویای اوضاع و احوال منطقه میشدیم کسی به روی خود نمیآورد و سعی میکردند با خنده و گفتن کلمه «خبری نیست» بسنده کنند و این برای من دور از ذهن بود.
بالاخره با فرارسیدن شب و خوردن شام مختصری به همراه تعدادی از نیروهای رزمنده در مسجد صحرایی مقر جمع و به نماز، دعا و نیایش مشغول شدیم. با اتمام این مهم، حوالی ساعت دوازه شب بود که نیروها شروع به حرکت کردند. این کار با حساسیت و وسواس از سوی فرماندهان دنبال میشد. سعی برآن بود که دشمن به هیچ وجه متوجه حرکات در منطقه نشود. چرا که این قسمت از جبهه برای عراق اهمیت ویژهای داشت.
فاو زمینی است محصور در میان رودخانه اروند، خلیج فارس و خور عبدالله که از سمت خشکی به بصره منتهی میشود. در شمال این منطقه رودخانه اروند و جزیره آبادان واقع شده و در فاصله نود کیلومتری شمال غربی آن شهر صنعتی بصره قرار دارد.
سرانجام عملیات «والفجر8» در ساعت 22 و 10 دقیقه روز بیستم بهمن 1364 آغاز شد.
نیروهایی که ماهها منتظر چنین شبی بودند با شنیدن رمز عملیات هجوم گسترده خود را آغاز کردند. «بسم الله الرحمن الرحیم، لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه. یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا».
با شروع عملیات، لشگرها و تیپهای نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با پشتیبانی آتش توپخانه ارتش مبادرت به شکست خط دشمن کردند. آن طور که گزارش میرسید در همان ساعات اولیه رزمندگان دلیر اسلام با سختی فراوان، اما قلبی آکنده از امید و توکل توانسته بودند از موانع دشمن بعثی عبور نمایند و خودشان را به اروند خروشان برسانند.
در آن میان گردانهای خط شکن غواصی نیز توانسته بودند که خطوط اول دشمن را منهدم نمایند؛ چرا که با توجه به احتمالی که درهوشیاری دشمن مطرح بود، شکستن خط، پاکسازی و گرفتن سرپل نقش اساسی را در تضمین موقعیت عملیات داشت و غواصها میبایست معابر را برای نیروهای قایق سوار باز کرده تا آنها بتوانند از این معابر وارد ساحل دشمن شده و تا روشنایی صبح منطقه را جهت تثبیت و استحکام سرپل پاکسازی کنند.
به لطف خدا در لحظه شکستن خط و درگیری با عراقیها هوای مهآلود و نمنم باران، غواصان را برای انجام بهتر عملیات یاری نمود. عراقیها که غافلگیر شده بودند بیهیچ مقاومتی پا به فرار گذاشتند و بدین ترتیب نیروهای خودی توانسته بودند به نخلستانهای اول شهر فاو نفوذ کنند.
فردای آن روز توانستیم از طریق منطقه جنوبی آبادان به حاشیه اروندرود عزیمت نماییم. اما موفق به عبور به آن سوی اروندرود و شهر فاو نشدیم. پس از آن با گذشت حدود سه روز و تحویل یک دستگاه خودرو از مقر ستاد کربلا تصمیم گرفتیم به همراه گروهی دیگر از رزمندگان حرکت کنیم. آنچه که در آن موقع برایم خیلی مهم بود ثبت لحظات جانفشانی و ایثار رزمندگان در آن عملیات و منطقه بود.
با وجود این که سه چهار روز از عملیات گذشته بود پاتکهای دشمن و حملات هوایی هم چنان با شدت ادامه داشت. با ورود به شهر فاو تابلوهایی را که برای خوشامدگویی رزمندگان و یا چیزهای دیگری مانند «فاو گورستان بعثیان عراقی است» نگاشته شده بود، میخواندیم. شهامت و دلاوریهای رزمندگان بیش از هر چیز توجهام را به خود جلب کرده بود و تصمیم گرفتم با کمک یکی از برادران بسیجی «بَلَدِ راه» در داخل شهر چرخی بزنیم و عکس تهیه کنیم و از جمله مکانهایی که به آنجا رفتیم «مسجد فاو» بود که با وجود اصابت گلوله توپ به گلدستهاش و سنگرهایی که در اطرافش بود هم چون نگینی در آن شهر میدرخشید. اگر چه دل هر مومنی از این صحنه و بی حرمتی بعثیان به ساحت مقدس خانه خدا سخت ناراحت میشد.
عصر همان روز نیروهای ویژه پدافند شیمیایی در منطقه حاضر شدند، گویی آنها به شیوه دشمن برای تلافی کردن شکستهایشان آشنا بودند و میدانستند که در هر عملیاتی که به پیروزی میرسند باید منتظر عملیات شیمیایی دشمن باشند. از این رو اکثر بچهها به لباسهای ضد شیمیایی و ماسکهای ضدگاز مجهز شدند والبته پیش بینی آنها دور از انتظار نبود و حملات شیمیایی آنها پس از مدتی آغاز شد و شهر فاو در هالهای از دود و غبار ناشی از گازهای شیمیایی فرو رفت و تقریباً دید فیزیکی ما از بین رفت.
از آن به بعد چیزهایی که به خاطر دارم آن است که توسط گروه پدافند به سوی شمال شهر هدایت شدیم و سپس ما را با قایق به آن سوی رودخانه و به لب ساحل ایران منتقل کردند. شهدا و مجروحان کم نبودند و حاکی از عمق فاجعه داشت. در آن موقعیت دیگر نمیدانستم که چه بر ما خواهد گذشت و حتی نمیدانستیم که چه نوع آسیبی دیدهایم. اما هر چه که بود از ناحیه چشمان و پوست خصوصاً ناحیه سر و گردن و مچ دست و قسمتهایی از صورت شدیداً احساس سوزش میکردم و در نهایت آثار تاولها در بدن ظاهر شد و به توصیه رزمندگان آشنا، به تزریق آمپولهای آتروپین اقدام کردیم و بعد به اهواز منتقل شدم و به محلی که ظاهراً به مجموعه گلف معروف بود انتقال یافتیم.
در داخل محوطه این مجموعه استخرهای روبازی وجود داشت که رزمندگان مجروح شیمیایی را در بدو ورود با آب شست و شو میدادند و لباسهای آلوده آنها را از بدنشان خارج کرده و میسوزاندند و لباسهای نرم و تمیزی به آنها میدادند. وارد سالنی شدیم که بیشباهت به سوله نبود. در آن مکان تعداد و مقادیر زیادی تخت و پتو و تجهیزات پزشکی و همین طور پرستاران و دکترها به چشم میخوردند. این افراد به طور بیوقفه به معاینه مجروحین شیمیایی میپرداختند. لذا پس از این که مورد معاینه قرار گرفتم با یک استراحت چند روزه به تهران و بیمارستان فیروزآبادی منتقل شدم و مورد مداوای پزشکان قرار گرفتم.
خاطره ماندگار
پس از آن که در پنجم بهمن 1364 به جبهه اهواز اعزام شدیم از طریق ستاد پشتیبانی جنگ قرارگاه کربلا برای فعالیتهای فرهنگی و تبلیغی در یگانهای مختلف رزمندگان ارتشی، بسیجی و جهادگر حضور یافتیم و اقلام تبلیغی هم چون کتاب، پیشانی بند، جانماز، مهر و هدایای بسته بندی شده مردم را بین آنها توزیع میکردیم و چون امکانات فیلم 16 متری و عکاسی را هم به همراه داشتیم در سنگرهایشان به نمایش فیلم و کار عکاسی نیز میپرداختیم.
روزی برای این که از رودخانه اروند گذر نماییم سوار برقایق شدیم. هواپیماهای عراقی نیز منطقه را مرتباً بمباران میکردند. کار هدایت قایق را دو نفر رزمنده بسیجی به عهده داشتند که سن زیادی نداشتند، ولی بسیار سرحال و خوش مشرب بودند، چنان که در طول مسیر مرتباً با ما خوش وبش میکردند و یادم هست که یکی از آن دونفر به شوخی به ما گفت: «آقای حسنی آیا برای رفتن به عتبات عالیات (کشور عراق) گذرنامه و ویزا دارید یا خیر؟! و البته وجود چنین نیروهایی در خطوط مقدم جبهه همواره باعث شور وشعف میشد. چنان که با حضور در میان آنها هیچ گاه خسته وکسل نمیشدیم».