خاطرات شهید داور یسری
برادر شهید:
مادرم – که در صداقت گفتار و عمل صالح در جمع بستگان ما انگشت نما می باشد – سالها پیش از پیروزی انقلاب ، بارها نقل می کرد که « دو ماه قبل از آن که داور به دنیا بیاید ، شبی سیدی از اولیا ، به خواب وی آمده و به وی بشارت داده است که فرزندی که در بطن داری پسری است از صالحان زمین . پس این قنداق و پیش بند و پیشانی بند رابستان که نام شریفش بر آن نفش بسته و پس از آن که فرزندت متولد شد همین را بر او انتخاب کن و از طفل خود مراقبت نما که وی مورد توجه است . بر پیشانی بند ، نام داور نقش بسته بود . »
مادر ، صبح که از خواب برخواسته رؤیای خود را با مادر بزرگم در میان گذاشته و از وی چاره جویی می کند . مادر بزرگ صحت و سقم قضیه را به بعد از زایمان موکول می نماید . دو ماه بعد ، وقتی طفل به دنیا می آید ، حاضرین با تعجب همان نشانه ها را که در خواب الهام شده بود در وجود مولود نو رسیده مشاهده می کنند و به همان ترتیب ، نام طفل را داور می گذارند و مراقبت های لازم را در جهت حفظ سلامت کودک به عمل می آورند .
هر بچه ای در کودکی به شیطنت و بازیگوشی می پردازد ، اما داور از همان دوران نونهالی به تلاوت قرآن که توسط پدر و مادر و مادر بزرگم حین ادای فرایض مذهبی خوانده می شد عشق می ورزید . با علاقه بسیار در مقابل آنان می نشست و با گوش جان آیات قرآنی را جذب می کرد هنوز به دبستان راه نیافته بود که با صدای دلنشین ، اذان می گفت . در سالهای 42و 43 که حدوداً ده سال داشت به مسجد جامع شهر می رفت و من و دوستانش را به این کار دعوت می کرد و گاه پول هفتگی خود را به عنوان جایزه به کسی می داد که با او به مسجد رفته و نماز بخواند .
روزی به مسجد رفته بودیم . آیت ا.. مشگینی بعد از نماز منبر رفته بودند وقتی پایین آمدند داور جلو رفت و دست ایشان را بوسید و جمله ای گفت . من هم بی اختیار به طرف ایشان کشیده شدم و شنیدم که معظم له فرمودند : « پسرم با قرآن فال نمی گیریند بلکه استخاره می کنند شما نیت کنید من برایتان استخاره می کنم»
داور با شادی گفت : « اقا من نیت کرده ام » آیاتی تلاوت کرده و گفتند : « پسرم ، خیلی خوب است . خدا تو را در این راه هدایت و نصرت0خواهد فرمود ، با همت و اراده به دنبال`نیت و هدف خود باش . » از آن پس محبت حضرت آیت ا... مشگینی در قلب داور چنان جا کرد که"سالها بعد به قم رفته ، جگر خشکیده از تشنگی خود را تحت هدایت آن بزرگوار سیراب می گردانید .
داور از همان اوان کودکی ، کار و تلاش را دوست داشت . در تعطیلات تابستانی پا به پای پدر کار می کرد . تا پدر و مادر می خواستند از کار معافش نمایند می گفت :
« من از نعمت سلامتی برخوردارم و می توانم کار کنم و مخارج تحصیلی و پوشاک خود را تأمین نمایم . درست نیست که در عین توانایی انجام کار، چشم به دستان زحمت کش شما بدوزم . »
دستمزد کارگری ساختمان خود را که در طول سه ماه به دست می آورد صرف هزینه تحصیلی و پوشاک همه بچه های مدرسه روی خانواده ما می کرد`.
آقای محسن قرائتی در سال 1351 در اردبیل مجلس سخنرانی داشتند و کلاس تدریس حفظ و قرائت قرآن را اداره می کردند.داور(ازمشتریان پرو پا قرص این محافل بود و با آموزش قرآن و تعلیمات اسلامی ، روز به روز تکامل و تزکیه می یافت. درهمین ایام باشهید بزرگوار ابوالفضل پیرزاده وچند تن از دوستان دیگر، پیمان اخوت بستند و با هدایت حضرات قرائتی و غفاری ، شروع به برنامه ریزی در جهت خود سازی انقلابی نمودند و بر خلاف فرهنگ!مبتذل رایج در جامعه ، ریش خود را بلند و موی سر را کوتاه می کردند ، هفته ای سه روز، روزه می گرفتند از مبطلات و محرمات دوری می گزیدند . اولین برنامه آنان ساده زیستی و ساده پوشی بود .
داور ، پس از اتمام دوره خدمت سربازی ، روی به منطقه دور افتاده و محروم دیگری نهاد . در شهر اَبرقو در استان فارس درکارگاه ساختمانی – راه سازی ، متعلق به یک شرکت خارجی مشغول کار شد و آنجا نیز وظیفه ارشاد و آموزش مردم را همچنان ادامه می داد . در طول شش ماه کار در شرکت مزبور ، زبانهای ترکی استانبولی و عربی را از مهندسین شاغل و کارگران کارگاه به خوبی فرا گرفت .
در سال 1355 بنا به ضرورت حضور عناصر انقلابی و متعهد در مراکز کارگری و دانشگاهی به عنوان دانشجوی طراحی متالوژی وابسته به ذوب آهن اصفهان وارد تحصیلات دانشگاهی گردید . تا بخشی از رسالت خود را به مورد اجرا بگذارد .
من که به عنوان تکنسین برق قسمت نورد 35 ذوب آهن استخدام شده بودم در مدت یکسان و اندی که با دور هم خانه و معاشرت بودم ، درسهایی آموختم که اگر بیان شود ، چند دفتر را پر خواهند کرد . از جمله . انضباط در کار و فعالیت ثمر بخش در کوتاهترین زمان ممکن ، رسیدگی به نظم و نظافت خانه ، تنظیم برنامه های هفتگی و ماهانه برای دیدارها و پیش دقیق سفر پدر و مادر به اصفهان ، تنظیم برنامه های غذایی روزهای آینده به طور دقیق ، زمان حضور درحوزه علمیه قم و دیدار دوستان ، از کارها و برنامه های دقیق ایشان بود .
همسر شهید:
داور ، حقوق دریافتی ماهانه را بی کم و کاست در طاقچه اتاق مسکونی می گذاشت و بدون شمارش و بی توجه به اینکه در طول ماه چه مبلغی از این وجه را به خود اختصاص دهد ، هر مقدار که لازم داشت بر می داشت ،من نیز از ایشان تقلید می کردم . این پول ها به حدی برکت داشتند که هر چه خرج می کردیم در آخر ماه ، مقدار قابل توجهی از آن باقی می ماند . دوستان داور که به منزل ما می آمدند ، در صورت نیاز و بدون کسب اجازه ، هر مقدار لازم داشتند بر می داشتند می آورند روی این پولها و بالعکس هر وقت وجه اضافی داشتند می آوردند روی این پولها می گذاشتند . این عمل ، واقعاً انسان را از خود خواهی و ریخت و پاش هزینه های بی مورد باز می داشت.
از درسهای مهمی که از وی آموختم مطالعه مستمر و طولانی بود نیمه شبها با اینکه در همان اتاق کوچک می خوابیدم ، بعضی وقتها که از خواب بر می خواستم ، داور را بعد از اقامه نماز شب ، تا نزدیکیهای سحر مشغول مطالعه و تلاوت قرآن می دیدم . گاهی اعتراض می کردم که دست از مطالعه برداشته ، ساعاتی بخوابد و یا لااقل چراغ را روشن کند و به نور شمع اکتفا ننمایند . با خوشرویی و صمیمیت می فرمود : « وقت استراحت شماست و من نباید از برق استفاده کنم . »
روزه داری منظم و سه روز در هفته – که شاید تا آخر عمرپر بر کتش ادامه داشت – و نیز نمازها و راز و نیازهای عاشقانه اش که پیوسته ، انجام می گرفت ، از مشخصات بارزوی بود که در کمتر کسی می توان سراغ گرفت ، تعبد و اخلاص او به حدی بود که ذکر خدا و حمد و تکبیر در هیچ شرایطی اززبان صادقش فراموش نمی شد .
یکی از دوستان شهید:
به خاطر دارم در ماههای دی و بهمن سال 1356 ، مرا با خود به کنار « زاینده رود » برد . در آن سوز سرمای شدید زمستانی ، لباس شنا بر تن کرد . یخهای حاشیه رود را شکست و بعد از آبتنی از آب بیرون آمد و از من خواست که با شاخه درخت بر بدن خیس و سرما زده اش بکوبم . وقتی اعتراض کردم با اظهار صمیمیت از من در خواست نمود که این کار برای مبارزه و کسب آمادگی جسمانی کاملا ً لازم است .
گویی به ایشان الهام شده بود که چند روز بعد ، درست به همین شیوه ،از سوی عوامل جنایتکار ساواک شکنجه خواهند شد .
برادر شهید:
در زندان به ملاقاتش رفتیم . داور مضطرب و دلواپس عکس العمل پدر بود و می ترسید مورد عتاب قرار گیرد . وقتی در اتاق ملاقات پشت جدار شیشه ای ، رود در روی هم نشستیم ، پدر اولین حرف ی که از طریق تلفن گفت این بود : « فرزندم آن که در راه آرمانهای خدایی دستگیر و شکنجه و زندانی می شود . بمثابه شیری است که در جنگل قریب و سالوس ، علیه روبهان و شغالان شوریده و اینک در فقس گرفتار آمده است . وجود تو مایه افتخار و آبروی ماست . » داور تا این حرف را شنید ، حالت چهره اش بکلی تغییر کرد ، گوشی را سرجایش گذاشت و با شادی ، دست ها را با آسمان بلند کرد و فریاد ا... اکبر سرداد . شور و شعف وی سایر زندانیان و خانواده های آنان را به خود جلب کرد . داور در سال 1357 که درب زندانها گشوده شد ، از زندان آزاد گردید .
در بهمن 57 که نهال انقلاب مردم ایران به باز نشست و غنچه های آزادی ، شکفتن آغاز کرد ، خانواده ما اولین شهید خود را تقدیم انقلاب اسلامی نمود . نادر یسری 17 ساله در گرماگرم مبارزات22 بهمن ، ساغر لبالب از شهد شهادت را سر کشید و به لقاء ا... پیوست .
داور که در مبارزات مردم تهران شرکت فعالانه داشت در مراسم تشییع حضور یافت و پس از آن به سازماندهی و راه اندازی گروه ضربت همت گماشت و به دستگیری عوامل رژیم و راه اندازی دادسرای انقلاب اسلامی پرداخت . در نیمه دوم سال 1358 عدالت علی وار داور، مرود بغض و حسد برخی واقع شد و اتهامات و شایعات ناروا درحق وی نشر گردید . شهید ، اردبیل را به قصد لبنان ترک گفت و در آنجا به آموختن روشهای علمی و عملی انفجارات و تخریب پرداخت و در مدت یکسال که در آنجا اقامت داشت در محافل و مجالس اغلب گروههای مبارز لبنان نفوذ کرده از اهداف و آرمانهای آنان مطلع گردید و در مورد ضعف ها و کاستیهای آنان پیشنهادهایی داد .
مسؤولیت بعدی وی عضویت در شورای 5 نفره فرماندهی پادگان سعد آباد تهران بود . در یکی از دیدارهایش با شهید بزرگوار ، دکتر چمران ، مرا نیز همراه برد". در آن نشست دوستانه ، بحث فلسطین و عرفات و سازمان آزادی بخش و گروه امل و غیره میان آمد . داور ضمن بر شٍردن نکات ضعیف کاستی اکثر گروههای حاضر در لبنان و فلسطین ، به جمع بندی و نتیجه گیری پرداخت و پیشنهاد کرد گروهی منسجم و متکی به اهداف الهی ، در مسیر حکومت ا... تشکیل شود .
حسن حسینی :
روزی ، داور یسری ، فریاد خشم خود را علیه شاه و حاکمیت جور بلند کرده بود . چون کلاسهای درس مجهز به سیستم « اف، ام» بود ، معاون مدرسه صدای او را شنید ، از راه رسید و ازداور سئوال کرد : آن دانش آموز مخالف کی بود ؟ داور گفت : من اطلاعی ندارم . ناظم با عصبانیت همه کلاس را تهدید کرد که باید تنبیه دسته جمعی بشوید . داور که از این موضوع ناراحت بود ، موضوع را به گردن گرفت . معاون مدرسه که دل پری از وی داشت تا فهمید کار ، کار داور است ، با چوب تنبیه آنقدر بر سرو صورت او کوبید که سرانجام چوب شکست ، ولی داور مقاوم بود و هرگز نشکست . شکست در قاموس او واژه ای بی معنا بود .
من متأهل بودم . روزهای پنجشنبه و جمعه نوبت نگهبانی من که می شد ، داور به جای من قبول مسؤولیت می کرد تا من بتوانم مرخصی گرفته به خانواده ام سر بزنم و یا حداقل از طریق مخابرات خارج از پادگان ، با آنها تماس تلفنی داشته باشم .
عجیب تر اینکه وقتی دوره آموزشی ما به پایان رسید و داور امتیاز بالایی کسب کرد . و در این شرایط می توانست زادگاه خود را انتخاب کرده ،در کنار خانواده اش باشد . اما از من خواست استان سیستان را انتخاب کنم تا او جای خود را با من تعویض نماید . من ، همین کار را کردم و به زادگاهم اعزام شدم و او ، در تعقیب انگیزه انسانی خود برای خدمت به محرومان ،عازم روستاهای آن دیار گردید .
آیا ، می توان نمونه این فداکاری را در میان غرب زدگان خود باخته پیدا کرد ؟ آن روز چه کسی حاضر بود محرومیت های منطقه ای دور افتاده را با دل وجان بپذیرد تا او ، از کانون گرم خانواده ات ، دور نباشی در شهر ها و دیارهای ، هزاران جوان می توان پیدا کرد که نامشان داور باشد اما کمتر کسی از آنان همطر از این داور خواهد بود .
یکی از یاران شهید:
تابستان سال 57 ماتم زده در گوشه زندان فلاورجان اصفهان زانوی غم را بغل کرده و در اندیشه ای عمیق فرو رفته بودم نا گاه در بند را گشودند و جوانی بلند و لاغر اندام را که غرق خود بود به داخل پرت کردند . یک دست این جوان از بالای آرنج تا مچ شکافته بود ، دژخیمان شاه از بستن زخم او مضایقه کرده بودند . در کنارش نشستم و بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد و آهسته پرسیدم : برادر ، زخمت خیلی درد و سوزش دارد ؟ در حالیکه منتظر پاسخ بودم به چشمان معصومش خیره شدم . او به جای جواب ، لبخندی زد . بار دیگر پرسیدم : نامت چیست ؟ با تبسم گفت : داور. پرسیدم : دستت را با شیشه شکافته اند ؟ با علامت سر پاسخ مثبت داد . چهره ملکوتی و روحانیتش مرا شیفته خود ساخت ، در همان نگاه اول ، محبتش در دلم نشست به هر ترتیبی بود زخمش را بستم . از اینکه از تنهایی در آمده مصاحبی پیدا کرده بودم ، بسیار خوشحال شدم . زندگی ما در کنار هم با معنویت و صفای خاصی آغاز شد . هیچ وقت از خود و خاطراتش حرفی نمی زد . در هوای گرم زندان و روزهای بلند تابستان ، روزه می گرفت . از وجودش پوستی مانده بود و استخوانی شبها وقتی مطمئن می شد همه خوابیده اند ،برای نماز شب قیام می کرد ، آنچنان خالصانه نماز می خواند که مصداقش را باید در صالحین جستجو کرد و با وجود اینکه هوا گرم بود و بدنها عرق می کرد ، اما داور در حال نماز ، بشدت می لرزید ! روزها و هفته ها بدین منوال سپری شد و من شیفته تر از پیش ، او را دوست می داشتم . متأسفانه دیری نپایید که آمدند و او را از من جدا کردند و دوباره غمی سنگین و ماتمی جانکاه ، روحم را در ربود .
دوران حبس پایان یافت ، انقلاب به پیروزی رسید . دژخیمان ، متواری و یا دستگیر شدند . من ،به جستجوی او بر آمدم . و پس از تحقیق بسیار ، خوشبختانه گمشده ام را در پادگان امام علی (ع) تهران یافتم . دیداری دوباره ، شور وعشقی آتشین مجدداً در وجودم زبانه کشید . داور خیلی فرق کرده بود به عنوان مربی تخریب برای فرماندهان کل سپاه درس گذاشته بود . از وی خواهش کردم در ساعات غیر اداری ، کلاسی هم برای دوستاش بگذارد و او بلافاصله پذیرفت و من تخریب را در محضری وی0فرا گرفتم .
خصوصیات اخلاقی وی هرگز در وصف نمی گنجد . روزه داری شب زنده داری ، تحرک و فعالیت(بیش از حد ، تقدم در سلام و احترام0،شکوفایی تبسم همیشگی بر لبان!او انتظار برای زیارت جمال معشوق ، استقبال از مرگ در خطوط مقدم جبهه و دهها خصیصه دیگر ، از ویژگی های ذاتی او بود .
« یکبار در حین خنثی سازی مین که به منطقه دشمن0قدم گذاشته بود ، مورد شناسایی دیده بانان صدامی قرار گرفت و با تیر مستقیم که به شکمش اصابت کرد ، شدیداً مجروح شد . دراثر پارگی شکم خون زیادی از بدنش خارج گردید . با همان حال از مهلکه گریخت و با ماشین جیپ که خود رانندگی می کرد به پشت(خط و خاکریزهای خودی رسانیده .
رزمنده ای که راننده اش بوده می گوید :
روزی ایشان را از شهر به سپاه می آوردم وچون خیلی عجله داشتم خواستم قسمتی از مسافت را بر خلاف مقررات راهنمایی طی کنم تا زود به مقصد برسیم . بهانه کردم که دست راست خیابان خاکی و دست انداز است و نمی خواهم ماشین آسیب ببیند . فوراً مرامتوقف کرد و گفت پس چرا خلاف می روید ؟ گفتم : برادر اولا ً خیابان خلوت است و ثانیاً ازاین قسمت زودتر می رسیم و دست انداز را رد می کنیم . بیت المال نیزحفظ میشود . ایشان ناراحت شدند و`گفتند : ما حق نداریم حتی به قیمت استهلاک کامل خودرو ،خلاف قانون رفتار کنیم . خلاصه از مسیر رفته مرا برگردانید و وادارم کرد تا از مسیر اصلی به راه خود ادامه دهم .
یکی از مسؤولین پادگان در زمان تصدی فرماندهی وی می گوید :
نمی دانم چرا هر وقت یسری را می بینم ، نوعی از خوف و ترس بر دلم چیره می شود ؟ » در جوابش گفتم : آن هراس مقدس به خاطر عظمت روح اوست . عظمتی که از تقوا و خلوص و خدا پرستی وی ناشی می شود .
داور ، در اداره پشت میز فرماندهی نمی نشست ، می گفت : این میز حق کسانی است که در جبهه ها ، با نثار جان خویش ، درمقابل بعثی ها شیطان صفت ایستاده اند . نیمه های شب ، که نیروهای بسیجی آماده به اعزام در پادگان حضور داشتند ، پیاده به راه می افتاد و به نگهبانان سر می زد . در شبهای مانور بسیجیان، حوالی ساعت 3 بامداد ، برای بررسی وضعیت نیروهای اعزامی در محل حضور می یافت . افراد سپاه را از هرگونه گروه بندی و گروه گرایی بر حذر می داشت و در این باره ،همراه اصرار می ورزید . به کادر سازی و ارتقای سطح مدیریت پاسداران اهمیت زیادی قایل بود . با سازماندهی خاص ،افراد تحت فرماندهی خود را دسته بندی کرده بود و در مواقع لزوم از وجود آنان استفاده بهینه می نمود . به نظم و انضباط برادران ، حصول معرفت و تقویت ایمان سخت اعتقاد داشت . حب و بغض ،ریا و خودنمایی ،غرور و دنیاپرستی ، تعذیب و تحقیر دیگران ، در ذات او وجود نداشت . جز رضایت حق و عمل به تکلیف ، به چیزی دیگری نمی اندیشید . به ورزش های دسته جمعی ، کوهنوردی و راهپیمایی ،آماده سازی جسمی و روحی پاسداران سخت علاقه داشت . تشکیل جلسات اعتقادی واخلاقی ،شرح تعالیم قرآن ، بر پایی نماز جماعت توسط علمای فاضل و متقی را برای تقویت مبانی عقیده وایمان برادران از ضروریات می دانست .
صبحگاه یک روز پنجشنبه فرمان آماده باش صد در صد صادر شد . فرمانده پادگان ،برادر یسری بود . وی علاوه بر اینکه به آمادگی رزمی و توانمندی جسمانی برادران اهمیت خاصی قایل بود ،صفای درونی و زدودن زنگارها از آیینه دل را ضروری می دانست . در آن ایام ، نبرد بی امان کفر ستیزان در سرتاسر جبهه های حق علیه باطل با حدت و شدت تمام ادامه داشت . هوا که رو به تاریکی گذاشت ، همه افراد برای تحویل گرفتن اسلحه انفرادی رزمی آماده شدند . فرمانده با لحن نرم و آرام اعلام داشت : از هر ستون چند نفری برای گرفتن فانوس به انبار بروند . فانوسها که آماده شد در حیرت فرو رفتیم و هاج و واج ماندیم . پس اسلحه کو ؟ چرا اسلحه`نمی دهند ؟ به دستور فرمانده ، گروه به راه افتاد . دقایقی بعد ما خود را در مصلای اردبیل یافتیم . چنان شور و حال وصف ناپذیری ماراگرفته بود که بغض گلویم را گرفت ، چرا که عطش حضور در دعای!کمیل در وجودم لرزه افکنده بود .
آن شب ، ساعاتی چند در جذبه معنویت ذکر و دعا(غرق بودم و امروز بر این باورم که فرزانگان و فریختگان مکتب توحید ، با فانوس هدایت به نبرد شیاطین می روند ،چرا که به تعبیر مولایمان « الدعاء سلاح المومن »
پدرشهید:
روزی که داور را از بیمارستان به منزل آوردند ، جگری تهیه کردم و کبابش کردیم تا فرزند مجروحم بخورد و تقویت جسمانی شود . داور لب به کباب نزد و گفت: دوستان من در سنگرند و جگر نمی خورند ، من چگونه بخورم ؟
یکی از مراجعین می گوید :
برای انجام کاری به سپاه رفتم و با کسب اجازه از نگهبان وارد اتاق فرمانده سپاه شدم . پاسداری را دیدم که مشغول جارو کشی بود . تا مرا دید پیشدستی کرد و به من سلام داد و با لحنی شیرین گفت : فرمایشی دارید ؟ گفتم : نامه ای دارم که فرمانده سپاه باید امضا کند ، مثل اینکه تشریف ندارند .
وی جارو را کنار گذاشت ، نامه را از من گرفت و شروع به خواندن کرد . تا من خواستم بگویم که برادر ، شما حق ندارید نامه مردم را بخوانید بایستی شخص فرمانده بخواند و امضا کند ؛ دیدم دست به خودکار برد و زیر نامه را امضا کرد و به من تحویل داد . با خدا حافظی ، در حالیکه از اتاق خارج می شدم ، پایین نامه را نگاه کردم ، زیر خطوط امضا کلمه یسری به چشم می خورد .
یکی از همسنگران:
روزی در جبهه ، جهت پیشروی ، در کنار تپه ای . جمع شده و منتظر فرصت مناسبی بودیم . داور به بنده فرمود : شما زیارت عاشورا را بخوانید و همه توسل بر خدا بکنیم . من ، زیارت عاشورا را شروع کردم . دیدم که اشک از چشمان وی روان است و رزمندگان را دعا می کند . خواندن زیارت عاشورا ادامه داشت و همه در حال توسل وتضرع . همگی به سجده افتاده بودیم و در آن حال جه دعا ادامه دادیم . در این هنگام ، بنا گاه گلوله توپی ، نزدیک ما منفجر شد و ترکش های گداخته آن از بالای سرها به اطراف پخش گردید ، که اگر در حال سجده نبودیم به!یقین تعدادی از برادران مورد اصابت قرار می گرفتند و شهید یا مجروح می شدند .
همرزم شهید:
در برنامه ها و سمینارهای فرماندهان سپاه پاسداران که با برادر یسری شرکت می کردیم ، در اوقات فراغت و تنفس ، وی با یکایک فرماندهان تماس می گرفت و از اطلاعات علمی و تجربی آنان سؤالاتی می کرد و ابتکارات و نو آوری های آنان را در دفترچه ای یادداشت می کرد .
دریکی از این تبادل افکار و کسب اطلاعات جالب ، فکری به خاطرش خطور کرد و آن ، این بود که این نظریات و تجربیات چنانچه به دیگران منتقل شود ، سودمند و مؤثر خواهد بود .
بلافاصله در گوشه ای نشست و فرمی تهیه نمود و پس از تکثیر بین فرماندهان سپاه توزیع کرد تا همه ، از ابتکارات مفید دیگران آگاه شوند و در مواقع لزوم به کار گیرند .
در ساعات اداری یا غیر اداری ، در کوچه و بازار ، در خانه و حتی حین تماشای برنامه های تلویزیون ، هرگاه به نکته ای جالب و مفید برخورد می کرد فوراً در دفترچه یادداشت خود می نوشت تا در کاری مورد استفاده قرار دهد . وی شمی قوی و هوشی سرشار داشت . در طول مسیر راه ، در ماشین ، در راه پیمایی ها، در برنامه های تمرینات رزمی ، از وضعیت جبهه ها ، عملیات ها ، حال و هوای بچه ها و روحیه رزمندگان ، سؤالاتی می نمود و همه را یادداشت می کرد.
یکی از تکنسین های هنرستان فنی اردبیل:
آقای یسری ، در یکی از مرخصی هایش به سراغ من آمد تا در مورد ساختن یخچال صندوقی صحبت کنیم . جریان را پرسیدم . در جوابم فرمود : در یکی از جبهه های اهواز، یک صندوق بزرگ آلومینیومی مخصوصی دیدم که کاملاً کار یخچالهای صندوقی را انجام می داد و روی آنها نام هنرستان صنعتی اردبیل نوشته شده بود . وی با چنان علاقه و اشتیاقی موضوع را تعقیب می کرد که تصور کردم ایشان برای رسیدگی بر این موضوع را تعقیب می کرد که تصور کردم ایشان برای رسیدگی بر این موضوع ماموریت یافته اند . اما توضیح دادند که من صرفاً به جهت تشویق و ترغیب سازندگان آن و همچنین استفاده بهتر از حداقل امکانات ابداعی بسیجیان ، این موضوع را پیگیری می کنم . توضیح دادم که اگر شما بخواهید ما می توانیم هر مقدار که لازم باشد از این نوع یخچالها بسازیم ، آن هم با قیمت خیلی مناسب و ارزان . وی از شنیدن این خبر ، چنان خوشحال شد که بارقه ی شادی در چشمانش درخشیدن گرفت . آنجا بود که دریافتم ایشان تا چه اندازه ، دل و جان در گرو جبهه و اهداف آن گذاشته و شب و روز خود را وقف مسایل دفاع مقدس و جنگ تحمیلی نموده اند .
در یکی از سفرهایم به تهران ، خبر دار شدم که آقای یسری به علت جراحت شدید ، در بیمارستان نجمیه بستری است . در فرصتی مناسب به عیادتش رفتم . به محض دیدن من گفت : شما یک سه پایه مسلسل ضد هوایی طراحی کرده و قول داده بودید مکانیسم آنرا تکمیل کنید . قرار گذاشتیم به محض مرخص از بیمارستان ، طراح فنی مزبور را به ستاد مرکزی سپاه ببریم و سه پایه را به مسؤولان فنی نشان بدهیم تا روی آن کار کرده و تکمیل نمایند .
یاری دیگر نقل می کند :
داور وقتی پاسداری را در حال مطالعه می دید ، مورد تفقد و تشویق قرار می داد و می گفت : آنچه را که امروز از مطالعه کتاب آموخته اید برای دوستان بیان کند که زکات علم ، آموختن آن به دیگران است . »
بدین ترتیب ، محراب عبودیت مؤمنان ، با اندیشه های ناب منور می شد و آموختن انگیزه ای برای رُستن و رَستن و ره توشعه گرانبار عابدان سالکان سیر الی الله می گردید .
برادر شهید:
داور از همان دوران نونهالی به تلاوت قرآن که توسط پدر و مادر و مادربزرگم حین ادای فرایض مذهبی خوانده می شد عشق می ورزید. با علاقه بسیار در مقابل آنان می نشست و با گوش جان آیات قرآنی را جذب می کرد. هنوز به دبستان راه نیافته بود که با صدای دلنشین، اذان می گفت. در سال های 42 و 43 که حدوداً ده سال داشت به مسجد جامع شهر می رفت و من و دوستانش را به این کار دعوت می کرد و گاه پول هفتگی خود را به عنوان جایزه به کسی می داد که با او به مسجد رفته و نماز بخواند.روزی به مسجد رفته بودیم. آیت الله مشکینی بعد از نماز منبر رفته بودند. وقتی پایین آمدند، داور جلو رفت و دست ایشان را بوسید و جمله ای گفت. من هم بی اختیار به طرف ایشان کشیده شدم و شنیدم که معظم له فرمودند: «پسرم! با قرآن فال نمی گیرند، بلکه استخاره می کنند. شما نیت کنید من برایتان استخاره می کنم.» داور با شادی گفت: « آقا من نیت کرده ام.» آیاتی تلاوت کرده و گفتند:«پسرم! خیلی خوب است؛ خدا تو را در این راه هدایت و نصرت خواهد فرمود، با همت و اراده به دنبال هدف و نیت خود باش.» از آن پس محبت حضرت آیت الله مشکینی در قلب داور چنان جا کرد که سالها بعد به قم رفته، جگر خشکیده از تشنگی خود را تحت هدایت آن بزرگوار سیراب می گردانید.